پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 21 روز سن داره

نی نی نازنازی

روز های اردیبهشت 93

واسه هیجده ماهگیت چون همش استرس بعد زدن واکسن رو داشتم کاری نکردم....اما بعد چند روز آخر هفته با بابایی رفتیم یه پارک خوب تا حسابی انرزیت تخلیه بشه...تو هم که عاشق بازی... میخای از پنجره بیای بیرون.... فدای تو که میخوای با همه دوست شی....مهربون من... از این پارک بازی خوشم میادچون هم تو مرکز خرید بوستان هم بی خطر میریم سراغ بقیه روزها که پانیذ مامان همش در حال بیرون رفتن بود....تو جلو منم دنبال خانم شیطون... ببین موهات اینجوری چقدر خوشگل شده اما متاسفانه تا بفهمی بر میداریش چی بگم داری .... حالا میگی کش موهامو بده داری گل هارو بو میکنی مثلا تازه گی هایاد گرفتی ...تا گل میبینی بو میکنی م...
1 خرداد 1393

مهمان های ویژه

اول بگم امان از این اینترنت و این صفحه جدید نینی وبلاگ....تو اون هفته اومدم با سرعت زیاد واستفاده از زمانی که تو خوا پست جدید بزارم که از بد شانسی من بعد تموم شدن نوشتن و گذاشتن عکس ها  یه دفعه اینترنت قطع شد وهرچی تو صفحه بود پرید منم خسته شدم و گذاشتم کنار....تا بالاخره امشب فرصت شد که بیام...این روز ها همش وقت کم میارم...از بس که من تمیز میکنم تو ریخت پاش میهر روز هم دوست داری بری بیرون...مامان فدای دختر ددریش بشه میدونم اینجا تنهایی خیلی حوصلت سر میره حالا بریم سراغ اتفاقات هفته گذشته..... 1.بعد یه سال پانیذ دوستش النا رو که پارسال تو 6 ماهگی تو پارک باهاش دوست شده بود رو پیدا کرد...کلی صحبت و حال واحوال...یه روز النا و م...
28 ارديبهشت 1393

روز پدر مبارک

                                       روز پدر مبارک روز پدر رو به همه پدر های خوب  وهمینطور به همه مردها تبریک میگم.... مخصوصا به همسر مهربون و بابابی خوب پانیذ که تو این هفت سال در کنارش بهترین و شیرین ترین لحظه ها رو داشتم....عزیزم روزت مبارک....امید وارم همیشه باشی و سایت رو سر پن وپانیذ باشه...... بابا جون روز تو هم مبارک...بابا سال هاست که روز پدر نیستی و من در حسرت در آغوش گرفتن تو .... بابا جون م...
23 ارديبهشت 1393

روزهای خوب پانیذ

این روزها سرمون خیلی شلوغ بود به همین دلیل زیاد وقت نداشتم تابیام به وبلاگت سر بزنم.... یه روزی از روزهایی که شما خیلی شیطونی میکرد ونمی خوابیدی عمو جون زنگ زد و گفت ما جایی کار داریم ..شهریار وسارا رو میاریم اونجا....منم خوشحال شدم....گفتم یه چند ساعتی سرت گرم میشه...اما تا اونا بیان شما خوابیدی...امان از تو...اما وقتی بیدار شدی اونا رو دیدی کلی خوشحال شدی و همش به اونا ابراز احساسات میکردی..... فدای دختر مهربون وبا احساسم   تو بقیه پست از شیرین کاریهات میزارم دختر خوش مزه من جای خواب مورد علاقه پانیذ...خودش بالشت و پتو میگیره میره اونجا دراز میکشه در حال پیاده روی تو حیاط خون...
22 ارديبهشت 1393

روز مادر

                       روز مادر مبارک دخترم امسا ل سال دومی  هست که رسما  مادر شدم واین حس زیبا و وصف ناشدنی رو تو به من هدیه دادی..دخترم ممنونم از تو ..ممنونم از خداکه تو رو به من داد...امروز من مادرم..امروز من لیاقت بهشت رو دارم واینو مدیون توام...امروز دختری دارم عزیزتر از همه دنیا...معصوم تر از همه فرشته ها...تو واسطه رحمت خدا تو زندگی ما هستی...امروز لحظه های منو بابایی خیلی شیرین تر شده و شیرینی این شادی تو هستی... خدا یا به همه اونایی که در آرزوی مادر شدن هستن این نعمت رو بده و اونا رو صاحب فرزند کن......
3 ارديبهشت 1393

اندر احوالات این روزها

دختر نازم کم کم دارم نگران میشم الان تو ماه ١٨ هم  هستی وهنوز ٦تا دندون کامل و٢ تا نصفه داری....نمیدونم چرا بر خلاف کارهای دیگت  که خیلی زود انجام دادی این یه قلم  رو دیر در آوردی مثلا ٩ ماهگی راه افتادی...زود حرف زدن رو شروع کردی...حالا ببینیم کی تصمیم داری بقیه رو در بیاری تا من مجبور نباشم غذاها تو له کنم وتو هم راحت تر غذا بخوری... اینجا پانیذ خانم از حمام اومده وقتی من اومدم با این صحنه مواجه شدم تلویزیون روشن و پدر دختر خواب الهی من قربونت   خیلی وقت بود تصمیم داشتیم واست دوچرخه بخریم اما فرصت نمی شد تا شرق بریم و دوچرخه رو واست بگیریم...مبارکت باشه دخترم پا تو کفش بزرگتر ها کردی عزیز...
29 فروردين 1393

بعد از سفر

 بعد از اومدنمون از سفر مثل همیشه شما رفتی تو آمپاس..منم کلی کار دارم واسه انجام دادن از جابجا کردن وسیله ها تا نظافت خونه....شما هم هی بهونه گیری میکنی...می دونم عزیزم به شلوغی وبیرون رفتن عادت کردی حالا هم واست سخت شده تنها باشی  بلاخره خودت شروع کردی با خودت بازی کنی البته بیشتر با وسیله های خونه.... منم فعلا آزادت گذاشتم...راحت باشی گلم... اینجا هم تصمیم گرفتی جارو بکشی...ول کن هم نبودی اومدی مثلا ظرف ها رو جا به جا کنی پانیذ ماستی   اینجا داریم میریم عید دیدنی خونه خاله مونا...منتظریم تا بابایی بیاد... جمعه صبح نه ظهر پانیذ که از خواب بیدار شد ...فقط میگفت دد...ماهم بردیمش...
22 فروردين 1393

100 مین پست و13 بدر93

دخترم این صدمین پست از روزهای نوزادی وکودکیت هست که میزارم...تو داری کم کم بزرگ میشی ویه روز میرسه که خودت می ای سراغ وبلاگت دخترم تو با ارزش ترین حس من از زندگی هستی....به اندازه همه نفس هات دوست دارم.... این روزها یکم بی حال بودی نمیدونم سرما خوردی یا داری  دندون در میاری یا نا راحتی از این که اومدیم تهران و دیگه دور وبرت شلوغ نیست .....اما به هر دلیل  از خدا میخوام تو همیشه سالم وسر حال باشی و همه دردات بیاد تو بدن من.... حالا بریم سراغ 13 بدر پارسال 13 بدر شما 5 ماه بودی و همش تو بغل بودی یا خواب بودی...اما امسال حسابی دوییدی وبازی کردی و اصلا تو بغل  نمیموندی... امسال به همراه مامی ...خاله مائده عمو دا...
19 فروردين 1393

تعطیلات نوروز 93 و پانیذ

دختر نازم یه سال بزرگتر شدی...یادش به خیر پارسال این موقع کوچولو بودی...لحظه تحویل سال هم خواب بودی...اما امسال خانم تر شدی...لباس عیدت رو پوشیدی وکلی ازت عکس انداختم... اینم عکست موقع تحویل سال که با کلی زحمت موفق شدم  بگیرم...انقدر که ورجه ورجه می کردی چند روز اول عید همش مشغول دید وبازدید بودیم...کلی به تو خوش گذشت...خونه بابا بزرگ...خونه عمه..خونه دایی جون ها(بازی با دینا جونی ) از همه بیشتر هم که پیش مامی بودیم و تو هم کلی اونجا خراب کاری می کردی...از شکوندن گلدون گرفته تا خراب کردن وسایل... روز به روز هم شیرین تر میشی...کلی هم کلمات جدید میگی...دیگه حرف زدنت کامل میشه...آفرین گلم... پانیذ جون تهران خیلی ...
16 فروردين 1393