پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 25 روز سن داره

نی نی نازنازی

هفدهمین ماهگرد

هفدهمین ماهگرد پانیذ مصادف شد با تولد 24 سالگی خاله جون...که تصمیم گرفتیم حالا که ساری هستیم با حضور دایی جون ها و مامی و خاله برگزار کنیم....دخترم انقدر شیرین شدی که با حضورت جمع  ما شیرین تر شده.....البته با حضور تو و دختر دایی عزیزت دینا که با هم یه زلزله 10 ریشتری هستین.... وقتی با هم میبینمتون خیلی خوشحال میشم و خدا رو شکر میکنم... عسلم 17 ماهگیت مبارک....170 ساله بشی الان تمام اجزای صورتت رو میشناسی...میدونی خنده وگریه چیه...مای بی بی می بینی میگی جیش..جیش ..اه اه.. نماز میحونی..ا..اکبر میگی..نیت میکنی ... سلام میدی... به اسب میگی:ابس به ماهی میگی:مانی به بابا بزرگ میگی:بابا بز میخوای بلند شی یا یه چیز سنگین ب...
16 فروردين 1393

یه روز آفتابی

تازه گی ها وقتی از کنار پارک رد میشیم پانیذ مامان بلند بلند میگه آباس یعنی پارک....در واقع منظورش تاب تاب عباسیه....چند روز پیش که هوا خوب بود با خاله جون وعمو دانیال بردیمش پارک... گفتیم دیگه حسابی خوش بگذره به شما از اونجایی که بابابی باید میرفت تهران یه چند روزی واسه کارش قبل رفتن فرصتی شد تا بریم دریا.......چون کسی نبود 3 تایی رفتیم....وقتی آب رو دیدی هیجان زده شدی...وقتی موج میومد میخواستی آب رو با دست های نازت بگیری...کلی آب بازی کردی... میدویدی همش دنبال بچه ها منو بابا هم دنبالت فدات بشم خیلی بچه دوست داری ....تو راه برگشت هم از خستگی خوابیدی// ...
10 فروردين 1393

سال 1393

دختر نازم امسال دومین بهار زندگیت هست که تجربه میکنی پارسال 5 ماه بودی وامسال 17 ماه....چقدر با تو بهار زیباست ...بهار زنوگی من...امسال عید هم مثل سال پیش امدیم ساری پیش فامیل هامون..... دختر م امید وارم سال 93 سال خوبی واست باشه ..همیشه سالم و شاد باشی... به دوستای عزیزمون هم تبریک میگم واسه همتون از خدا میخوام همیشه شاد باشید ونی نی های گلتون سالم وسر حال ما الان شمال هستیم و خیلی سرمون شلوغ ...پانیذ خانم هم مشغول دیدو بازدید ...فقط اومدم سال جدید و به همتو ن تبریک بگم تا بعد که سفرنامه پانیذ رو واستون بزارم.... ...
9 فروردين 1393

اولین کوتاهی مو

د خترم واسه عید تصمیم گرفتیم یه کم موهاتو مرتب کنیم که عمو جون در تاریخ ٩٢/١٢/١٦اینکارو واسه شما انجام داد... ...بر خلاف تصور ما اصلا اذیت نکردی و تکون نخوردی...خانم نشستی و مو هاتو عمو جون واست کوتاه کرد....   عکس قبل از کوتاهی مو.....   ...
20 اسفند 1392

آخرین روزهای سال

سلام به همه...سلام به دخمل نازم...داریم کم کم به دومین بهار زندگیت نزدیک میشیم دخملم امسال از سال گذشته بزرگتر شدی...دیگه معنای لباس جدید رو میفهمی آخه وقتی داشتیم لباس واست میخریدیم اگه لباس رو میپوشوندیم که ببنیم اندازت یا نه دیگه نمیذاشتی درش بیاریم وقتی که میامدیم خونه همشو میگرفتی تو دستت به من نمیدادی جا به جاشون کنم این روزها تو خرید خیلی اذیت کردی البته منو نه بابایی پا به پات تو بازار میدویید منم مجبور بودم سریع خرید کنم تا شما بیشتر اذیت نکنی....اما میدونی بعد به دنیا اومدنت من  مرکز خرید بوستان نرفته بودم.آخه چون بوستان به خونمون نزدیک و قبلا هفته ایی یه بار میرفتیم بعد این همه مدت دوست داشتم حسابی بچرخم...به.همین دلیل به ب...
19 اسفند 1392

شانزدهمین ماهگرد

عزیزم ماهگردت مبارک ١٦ ماه تموم شد....چون ماهگردت بود و این هفته هم خونه تکونی نداشتیم از عمو رضا اینا خواستیم تا بیان پیش ما تا شما یه کم با سارا وشهریار بازی کنی متا سفانه انقد شما ها شیطونی کردین که من اصلا یادم رفت عکس بگیرم...بابای قول داد فردا شب مارو ببره بیرون تا یه جشن ٣ نفره دیگه بگیریم...از اون جایی که بابایی خیلی شکمو فقط رستوران و کبابیی رو دوست داره....صبح جمعه رفتیم پارک تا شما حسابی  بازی کنی  بعدش قرار شد شام بریم بیرون اونم به سلیقه بابایی انقدر عجله داری خودت رفتی لباس هاتو آوردی داری میپوشی....اول هم از جوراب شروع کردی... میدونستم میریم کبابی قبل اومدن غذا چند تا لیوان آب خوردی...بازم هی میگ...
19 اسفند 1392

فقط برای تو

امروز جمعه هست دخترم وقتی خوابیده بودی بالا سرت نشستم وچند دقیقه  فقط بهت خیره شدم...ناز دونه من داری بزرگ می شی داری کم کم معنای زندگی کردن مثل ما رو میفهمی...هم دوست دارم زودتر بزرگ شی هم دوست دارم همیشه همین روزهای شیرین بمونن...دخترم این یاداشت رو برای تو مینویسم برای تو تا بدونی تو دنیا عزیزترینم تویی(البته به همراه بابایی) بدون به داشتنت افتخار می کنم  تو بهترین وشیرین ترین نعمت خدا برای منی.... بعد رفتن بابا بزرگ از این دنیا  تو مهمترین و اصلی ترین دلیل بودن منی...تو به من نعمت مادر شدن رو دادی...تو عشق دوباره منی. .دخترم همیشه برات بهترین ها رو میخوام دوست دارم آدم خوب و با سوادی بشی در آینده همیشه به آد...
2 اسفند 1392

خونه تکونی

واقعا امسال یه دغدغه بزرگم خونه تکونی با حضور پانیذ بود....آخه خانم خانما عشق مامان به همه چی باید دست بزنه معاینه کنه تا خیالش راحت بشه...بلاخره جمعه تصمیم گرفتیم شروع کنیم...اولا که شبش خیلی دیر خوابید انگار که فهمیده بود و از همون شب قبل میخواست منو منصرف کن خلاصه کلام صبح شد و منو بابایی شروع کردیم از اتاق ها شروع کردیم( البته پانیذ خواب بود)بابایی تند وتند کار میکرد تا پانیذی بیدار نشده تموم بشه... دیگه آخر کارامون بود که با صدای جارو برقی خانمی بیدار شد....خدایی باور نمیشدم پانیذ تا 12.30 خوابید  البته تواون نیم ساعتی که از کار ما مونده بود حسابی آتیش سوزوند و ناراحت که چه چیزایی رو از دست داده   ایشاا.. سال د...
30 بهمن 1392

جا پای بزرگان

پانیذ جونم علاقه زیادی به دمپایی و کفش  داری و تو خونه اگه دمپایی ببینی میری سراغش...با اینکه یرات دمپایی خریدیم اما زیاد تحویلش نمیگیری وهمش با دمپایی مامان راه میری...عزیزم واسه بزرگ شدن عجله داری مامان؟؟؟   پانیذ آروم میشود....تو این عکس دختر نازم مشغول دیدن عمو پورنگ....اینجا همون روز هایی هست که برف می اومد وما همش خونه بودیم....   کاش همیشه عمو پورنگ می داد تا پانیذ یه جا آروم بود....دوست دارم دخترم ...
22 بهمن 1392