پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 28 روز سن داره

نی نی نازنازی

بعد رفتن مهمونا

جمعه صبح مهمونامون رفتن..پانیذ مامان از خواب که  بیدار شدی دیدی خاله و مامی نیستن...همه جا رو دنبالشون گشتی بعدش که دیدی نیستن...رفتی تو آمپاس.... اینم صحنه ایی از ناراحتیت که به عروسکت پناه بردی...مامان فدات شه.... منو بابایی برای اینکه حال و هوات عوض شه تصمیم گرفتیم شما رو پارک ببریم.....آ|خه تو بیرون  رفتنو خیلی دوست داری.... ...
9 دی 1392

پانیذ بازیگوش

پانیذ دختر نازم...این روزها خیلی بازیگوش شدی...اصلا یه لحظه نمیشه ازت غافل شد به همه جا سرک میکشیکارهای خطرناک میکنی..همیشه وهر لحظه باید مراقبت بود..البته عزیزم  نی نی داری یعنی همین دیگه....من جونم رو هم فدای تو می کنم.. هر روز یه کار جدید انجم میدی.کلمه های جدید یاد می گیری وتکرار میکنی..با مامان های دیگه که صحبت میکنم میبینم هر بچه ایی تو این سن کارای با مزه ایی انجام میده....آخه تو این زمونه همه بچه ها با هوش هستن و یه جوری مراحل رشد و طی میکنن...ودل پدر ومادرشون رو شاد می کنن... این چند تا عکس از بازیگوشی پانیذ ...
16 آذر 1392

13 ماهگی دخترم

دخترم این روزها شیرین ترین روزهای زندگی من وبابایی هست..نمیدونی وقتی شاهد بزرگ شدن وقد کشیدنت هستیم چه لذتی میبریم.حالا دیگه حرفامو کاملا میفهمی... منو بغل میکنی. میبوسی..از همه مهمتر صحبت کردن رو شروع کردی..بیرون از خونه دست منو میگیری وبا هم قدم میزنیم..پانیذ عزیزم خوشحالم خوشحالم که تو رو دارم...خدا رو برای داشتنت شکر میکنم.... به مناسبت پایان ١٣ ماهگیت بابایی شما رو گردش برد....اول هایپراستار..بعدش پارک وخرید اسباب بازی این جا مکان بازی بچه ها تو هایپراستار     اینم اسباب بازی هایی که بابایی برات خرید         ...
10 آذر 1392

گردش پانیذ

اینبار که شمال رفته بودیم..هوا خیلی عالی بود..بابایی پیشنهاد داد ختر نازمون رو ببریم باغ بابابزرگ(بابای مامان)....پانیذ واسه اولین بار باغ میرفت...اونجا کلی بهش خوش گذشت...   فداش بشم نمیدونم اونجا داره چیکار میکنه......     عاشق این گل ها شده بود...عشق مامان آخه تو خودت گلی     ...
6 آذر 1392

بفرمایید تولد...

یک سال گذشت ...دختر نازنینم یک سال از بهترین روز زندگیم گذشت... پارسال اینموقع  قدم به این دنیا گذاشتی و وجودت مثل ماه مثل خورشید مثل ستاره زندگی مارو روشن کرد.. با وجود تو روزها قشنگتر و زیباتر شده..هر صبح با بیدار شدنت و در آغوش گرفتنت امید زندگی منو بابا بیشتر میشه ...دخترم در اولین سالروز تولدت از خدا برات سلامتی  و شادی رو طلب میکنم..امروز هر فصل رو یکبار تجربه کردی اولین بهار و اولین تابستان و اولین پاییز و زمستان عمرت گذشت ....امیدوارم روزها و سال های پیش روت سرشار از خوبی و موفقیت  برات باشه... بخاطر اینکه تولد یک سالگیت پیش مادربزرگ و پدر بزرگ و مامی و خاله جون و دائی جونیا و عمه جون و عمو جون باشی تصمیم گرفت...
27 آبان 1392

سلام...سلام

سلام به همه دوستای عزیز و مهربونم امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه...منو پانیذی بالاخره بعد از یه مدت غیبت بازم برگشتیم پیش دوستای مهربونمون...دلمون خیلی خیلی براتون تنگ شده بود....این چند وقت سر منو پانیذی خیلی شلوغ بود اولش که برای عید غدیر رفتیم شمال  و بخاطر تولد پانیذی یک هفته اونجا موندیم و بعد از برگزار کردن تولد پانیذی برگشتیم تهران البته مهمان هم داشتیم اونم کسی نبود جز خاله مائده جونی.... خاله مائده هم 10 روزی پیش ما موند و دوباره برای تعطیلات عاشورا و تاسوعا اومدیم شمال....واسه همین حسابی سر منو پانیذی شلوغ بود و وقت نکردم بیام و وب پانیذی آپ کنم و پست تولدشو بزارم... ولی الان دیگه برگشتیم تهران و سرمون خلوت شده و آماده آماد...
26 آبان 1392

تولد تولد تولدت مباررررررررررررررررررررررررک

عشق مامان عمر مامان فردا شب تولدشه...عزیزدلم فردا یک سالش میشه....یه تولد خانوادگی هم داریم که بعد از جشن پستشو میزارم.....     امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک ...
8 آبان 1392

عید غدیر و یک اتفاق خوووووووووب

هر سال عید غدیر یکی از بهترین روزهای زندگی من بود..چون بیشتر از هرموقع دیگه احساس غرور و شادی میکردم از اینکه سید هستم و از اولاد پیغمبر اما از پارسال عید غدیردیگه رنگ و بوی دیگه ای برام داره آخه از سال پیش عید غدیر یه عشق به زندگیم اضافه شده.. پارسال عید غدیر دخترم 2 روزه بود و امسال عید غدیر 11 ماه و 22 روزه است.. امسال عید غدیر یه خوشی دیگه هم برام داشت و یک روز تاریخی مهم برای زندگی دخترم هست...دخترم امروز دندون در اورد...واقعا هرروز و هر اتفاق که برای گلم میوفته شاد کننده و امید بخش هست.احساس میکنم با داشتن تو و بزرگ شدن تو هیچ چیز تو دنیا نمیتونه منو ناراحت کنه...دخترم روزها و ماه ها  و سال ها رو برای اولین بار پشت سر گذاشتی این...
4 آبان 1392