پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه سن داره

نی نی نازنازی

یک اتفاق جامانده..

سری قبل که ساری بودیم عزیزدلم یه مراسم عقد دعوت بودیم..عقد پسرخاله من البته شما هم حضور فعال داشتی و منم یادم رفت اینو بگم....الان وقتو مناسب دیدم تا پست مربوط به اون و همچنین عکساشو بزارم که دخترخاله من مبینا جون زحمت این عکسارو کشیده...                                                                   ...
28 مهر 1392

چند روزی که گذشت...

سلام به همه ی دوستای عزیزم.. این روزا خیلی کمتر وقت میکنم تا بیام و وب پانیذیو آپ کنم آخه پانیذی روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشه و منم همش باید حواسم بهش باشه. تا یک لحظه ازش غافل میشم یه کاری صورت میده یا میره پشت ماشین لباسشویی یا میره تو اتاقش کشوشو باز میکنه و لباساشو بیرون میریزه و یا میره پیش جاکفشی و درشو باز میکنه و کفشارو بیرون میریزه واسه همین در جاکفشیو بستیم تا نتونه بازش کنه...ولی تموم این لحظه ها برام شیرینه و هر روز به عشقم به پانیذی اضافه میشه...فقط 12 روز مونده به تولد پانیذی و قراره تولدشو بریم شمال و اونجا تولد بگیریم البته آخر هفته بخاطر عید غدیر میریم شمال و تا تولد پانیذی اونجا میمونیم و بعد تولد دخملی برمیگردیم........
28 مهر 1392

عید قربان

عشق مامان امسال اولین عید قربانیه که پیش ما هستی...البته پارسال اینموقع تو دلم بودی و نزدیکای بدنیا اومدنت یود چون بین عید قربان و عید غدیر بدنیا اومده بودی عزیزدلم...پارسال بخاطر بدنیا اومدنت مامی زهرا و خاله مائده عید قربان پیش ما بودن و نتونستیم گوسفند قربونی کنیم بخاطر همین نهار روز عید رفتیم رستوران مروارید...اما امسال هستی و قراره با عمو رضا و خانوادش و عمه عالیه و خانوادش و مادر جون و پدرحون بریم رودسر خونه عمه زینب....     عید قربان مبارک ...
23 مهر 1392

دومین زیارتگاه

پانیذ مامان وقتی مریض شده بودی منو مامی امامزاده عباس که ساریه نذر کرده بودیم که خوب شی...بخاطر همین بعد از خوب شدنت برای ادای نذرمون رفتیم اونجا.. وقتی رفتیم اونجا خیلی خیلی شلوغ بود کلی بچه هم بودن که اینور و اونور میرفتن... تو هم با دیدن اونا کلی به وجد اومده بودی و میخواستی دنبالشون بری.... یدونه شکلات گرفته بودی دستتو هر بچه ای که میدیدی میخواستی بدویی بری و بدی بهش...فدای دختر مهربونم بشم چشمش به بچه هاست که دارن بدو بدو میکنن.. اینم دوست جونش که اونجا باهاش دوست شد پانیذی و خاله مائده و عمو دانیال ...
20 مهر 1392

راحته راحت....

یک روز که از خواب بیدار شدی رفتی جایگاه همیشگیت تو خونه(زیر صندلی غذات)اونجا لم دادی و شروع کردی با اسباب بازیات بازی کردن...     عجب خمیازه ای میکشه مامان فدات شه.......... ...
18 مهر 1392

خونه عموجووونی

چند وقت پیش رفته بودیم خونه عمو رضا...شماهم صاحب همه اسباب بازی های شهریار شده بودی و نمیذاشتی شهریار بهشون دست بزنه...           عاشقتم ...
13 مهر 1392

شیطونی های پانیذی خونه مامی

وقتی میریم شمال و خونه مامی هستیم به پانیذی حسابی خوش میگذره چون هرکاری که بخواد میکنه و کسی هم جلودارش نیست. مامی داشت بادمجون پوست میکرد تو هم تند تند رفتی پیشش اونم واسه اینکه مزاحم کارش نشی یه بادمجون داده دستت...   همه وسیله های روی میزو انداختی پایین حالا داره از زیرش رد میشی پانیذ در سبد... تا سفره پهن شد تند تند رفتی وسط سفره و نمکدونو برداشتی...تازه رو لیوان هم نشستی...این عکسو عمو دانیال ازت گرفته.. از اونجایی که عشق جارو برقی هستی داری با جار برقی بازی میکنی... اینم در حال شیطونی تو اتاق خاله مائده...همش میری اتاق خاله مائده و مشغول بهم ریختنه اتاقش میشی...هرچی بالای تختش یا میز آ...
11 مهر 1392

پانیذی یازده ماهه شد....

عشق مامان دیروز یازده ماهت تموم شد و وارد دوازده ماهگیت شدی....فقط یک ماه دیگه مونده تا یک ساله شی...ولی انگار چندروزه پیش بود که همه منتظر بدنیا اومدنت بودیم..مخصوصا خاله مائده که هرروز  زنگ میزد و میپرسید که کی قراره بدنیا بیای.... این روزا دیگه کمتر چهاردست و پا میری و همش راه میری و همه جای خونه رو گشت میزنی منم بدنبالت که یه وقت کار خطرناک نکنی...خیلی وروجک شدی گاهی اوقات منو بابایی قاصر از نگه داشتنت میشیم و تبعیدت میکنیم تو تختت تا ی کم نفس راهت بکشیم و به کارامون برسیم البته بعد از یک ربع حوصله ات از اونجا سر میره و شروع به جیغ و داد میکنی و اگه بازم نیایم بیرون نیاریمت به گریه تبدیل میشه ...مامان فدای تو بشم که هر روز شیرین...
11 مهر 1392

بازم تبلیغات...

جیگر من عشق تبلیغات داره هرجای خونه که باشه با شنیدن صدای تبلیغات جلو تلویزیون پیداش میشه... فدای محو شدنت... تو این عکس داشتی میرفتی تو آشپزخونه ولی تا صدای تبلیغاتو شنیدی برگشتیو داری تبلیغات میبینی ...
5 مهر 1392