پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 5 روز سن داره

نی نی نازنازی

سفر

سلام به همه ی دوستان عزیزم... ما بازم بعد از یه غیبت طولانی برگشتیم...منو پانیذی ٣ هفته پیش حدودا ١٨ دی ماه رفتیم شمال تا هم حال و هوامون عوض شه و هم تولد دیناجونی(دختردایی پانیذ)باشیم..این مدت همش به گشت و گذار و تفریح گذشت و من وقت نکردم وب پانیذی آپ کنم..ما ٤ بهمن از شمال برگشتیم و خاله مائده همراهمون اومد تهران و من بازم وقت نکردم وب پانیذی آپ کنم...اما بلاخره امروز یه کمی سرم خلوت شد تا بیام و اتفاقاتی که تو این سفر برامون افتادوبراتون بگم.. اولین برف بازی عکس پانیذی در راه شمال...فیروزکوه ٩٢/١٠/١٨ پانیذی در پهنه کلا ...
13 بهمن 1392

دندون سوم وچهارم

دختر نازم که یکم دیر دندون در |آوردی...روز ٢دی برابر با اربعین حسینی  د و تا دندون بالا  رو در آوردی...حالا دیگه با مهارت همه چیز رو گاز میزنی.....مبارک نازم... اینم اثری از هنرت ...
9 دی 1392

پانیذ میزبان مهموناش

دوستای خوب این چند وقت پانیذ مشغول آماده شدن بود تا از مهمونای عزیزش(مامی...خاله مائده )پذیرایی کنه....پانیذ خیلی مهمون دوست داره/ کلا چون ما اینجا تنهاییم دوست داره همش خونمون شلوغ باشه//// این چند روز هم که مامی اینا اینجا بودن کلی بهش خوش گذشت.... بازی بازی...بیرون بیرون... ...
9 دی 1392

بعد رفتن مهمونا

جمعه صبح مهمونامون رفتن..پانیذ مامان از خواب که  بیدار شدی دیدی خاله و مامی نیستن...همه جا رو دنبالشون گشتی بعدش که دیدی نیستن...رفتی تو آمپاس.... اینم صحنه ایی از ناراحتیت که به عروسکت پناه بردی...مامان فدات شه.... منو بابایی برای اینکه حال و هوات عوض شه تصمیم گرفتیم شما رو پارک ببریم.....آ|خه تو بیرون  رفتنو خیلی دوست داری.... ...
9 دی 1392

پانیذ بازیگوش

پانیذ دختر نازم...این روزها خیلی بازیگوش شدی...اصلا یه لحظه نمیشه ازت غافل شد به همه جا سرک میکشیکارهای خطرناک میکنی..همیشه وهر لحظه باید مراقبت بود..البته عزیزم  نی نی داری یعنی همین دیگه....من جونم رو هم فدای تو می کنم.. هر روز یه کار جدید انجم میدی.کلمه های جدید یاد می گیری وتکرار میکنی..با مامان های دیگه که صحبت میکنم میبینم هر بچه ایی تو این سن کارای با مزه ایی انجام میده....آخه تو این زمونه همه بچه ها با هوش هستن و یه جوری مراحل رشد و طی میکنن...ودل پدر ومادرشون رو شاد می کنن... این چند تا عکس از بازیگوشی پانیذ ...
16 آذر 1392

13 ماهگی دخترم

دخترم این روزها شیرین ترین روزهای زندگی من وبابایی هست..نمیدونی وقتی شاهد بزرگ شدن وقد کشیدنت هستیم چه لذتی میبریم.حالا دیگه حرفامو کاملا میفهمی... منو بغل میکنی. میبوسی..از همه مهمتر صحبت کردن رو شروع کردی..بیرون از خونه دست منو میگیری وبا هم قدم میزنیم..پانیذ عزیزم خوشحالم خوشحالم که تو رو دارم...خدا رو برای داشتنت شکر میکنم.... به مناسبت پایان ١٣ ماهگیت بابایی شما رو گردش برد....اول هایپراستار..بعدش پارک وخرید اسباب بازی این جا مکان بازی بچه ها تو هایپراستار     اینم اسباب بازی هایی که بابایی برات خرید         ...
10 آذر 1392