پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 4 روز سن داره

نی نی نازنازی

روزهای خوب پانیذ

این روزها سرمون خیلی شلوغ بود به همین دلیل زیاد وقت نداشتم تابیام به وبلاگت سر بزنم.... یه روزی از روزهایی که شما خیلی شیطونی میکرد ونمی خوابیدی عمو جون زنگ زد و گفت ما جایی کار داریم ..شهریار وسارا رو میاریم اونجا....منم خوشحال شدم....گفتم یه چند ساعتی سرت گرم میشه...اما تا اونا بیان شما خوابیدی...امان از تو...اما وقتی بیدار شدی اونا رو دیدی کلی خوشحال شدی و همش به اونا ابراز احساسات میکردی..... فدای دختر مهربون وبا احساسم   تو بقیه پست از شیرین کاریهات میزارم دختر خوش مزه من جای خواب مورد علاقه پانیذ...خودش بالشت و پتو میگیره میره اونجا دراز میکشه در حال پیاده روی تو حیاط خون...
22 ارديبهشت 1393

روز مادر

                       روز مادر مبارک دخترم امسا ل سال دومی  هست که رسما  مادر شدم واین حس زیبا و وصف ناشدنی رو تو به من هدیه دادی..دخترم ممنونم از تو ..ممنونم از خداکه تو رو به من داد...امروز من مادرم..امروز من لیاقت بهشت رو دارم واینو مدیون توام...امروز دختری دارم عزیزتر از همه دنیا...معصوم تر از همه فرشته ها...تو واسطه رحمت خدا تو زندگی ما هستی...امروز لحظه های منو بابایی خیلی شیرین تر شده و شیرینی این شادی تو هستی... خدا یا به همه اونایی که در آرزوی مادر شدن هستن این نعمت رو بده و اونا رو صاحب فرزند کن......
3 ارديبهشت 1393

اندر احوالات این روزها

دختر نازم کم کم دارم نگران میشم الان تو ماه ١٨ هم  هستی وهنوز ٦تا دندون کامل و٢ تا نصفه داری....نمیدونم چرا بر خلاف کارهای دیگت  که خیلی زود انجام دادی این یه قلم  رو دیر در آوردی مثلا ٩ ماهگی راه افتادی...زود حرف زدن رو شروع کردی...حالا ببینیم کی تصمیم داری بقیه رو در بیاری تا من مجبور نباشم غذاها تو له کنم وتو هم راحت تر غذا بخوری... اینجا پانیذ خانم از حمام اومده وقتی من اومدم با این صحنه مواجه شدم تلویزیون روشن و پدر دختر خواب الهی من قربونت   خیلی وقت بود تصمیم داشتیم واست دوچرخه بخریم اما فرصت نمی شد تا شرق بریم و دوچرخه رو واست بگیریم...مبارکت باشه دخترم پا تو کفش بزرگتر ها کردی عزیز...
29 فروردين 1393

بعد از سفر

 بعد از اومدنمون از سفر مثل همیشه شما رفتی تو آمپاس..منم کلی کار دارم واسه انجام دادن از جابجا کردن وسیله ها تا نظافت خونه....شما هم هی بهونه گیری میکنی...می دونم عزیزم به شلوغی وبیرون رفتن عادت کردی حالا هم واست سخت شده تنها باشی  بلاخره خودت شروع کردی با خودت بازی کنی البته بیشتر با وسیله های خونه.... منم فعلا آزادت گذاشتم...راحت باشی گلم... اینجا هم تصمیم گرفتی جارو بکشی...ول کن هم نبودی اومدی مثلا ظرف ها رو جا به جا کنی پانیذ ماستی   اینجا داریم میریم عید دیدنی خونه خاله مونا...منتظریم تا بابایی بیاد... جمعه صبح نه ظهر پانیذ که از خواب بیدار شد ...فقط میگفت دد...ماهم بردیمش...
22 فروردين 1393

100 مین پست و13 بدر93

دخترم این صدمین پست از روزهای نوزادی وکودکیت هست که میزارم...تو داری کم کم بزرگ میشی ویه روز میرسه که خودت می ای سراغ وبلاگت دخترم تو با ارزش ترین حس من از زندگی هستی....به اندازه همه نفس هات دوست دارم.... این روزها یکم بی حال بودی نمیدونم سرما خوردی یا داری  دندون در میاری یا نا راحتی از این که اومدیم تهران و دیگه دور وبرت شلوغ نیست .....اما به هر دلیل  از خدا میخوام تو همیشه سالم وسر حال باشی و همه دردات بیاد تو بدن من.... حالا بریم سراغ 13 بدر پارسال 13 بدر شما 5 ماه بودی و همش تو بغل بودی یا خواب بودی...اما امسال حسابی دوییدی وبازی کردی و اصلا تو بغل  نمیموندی... امسال به همراه مامی ...خاله مائده عمو دا...
19 فروردين 1393

تعطیلات نوروز 93 و پانیذ

دختر نازم یه سال بزرگتر شدی...یادش به خیر پارسال این موقع کوچولو بودی...لحظه تحویل سال هم خواب بودی...اما امسال خانم تر شدی...لباس عیدت رو پوشیدی وکلی ازت عکس انداختم... اینم عکست موقع تحویل سال که با کلی زحمت موفق شدم  بگیرم...انقدر که ورجه ورجه می کردی چند روز اول عید همش مشغول دید وبازدید بودیم...کلی به تو خوش گذشت...خونه بابا بزرگ...خونه عمه..خونه دایی جون ها(بازی با دینا جونی ) از همه بیشتر هم که پیش مامی بودیم و تو هم کلی اونجا خراب کاری می کردی...از شکوندن گلدون گرفته تا خراب کردن وسایل... روز به روز هم شیرین تر میشی...کلی هم کلمات جدید میگی...دیگه حرف زدنت کامل میشه...آفرین گلم... پانیذ جون تهران خیلی ...
16 فروردين 1393

هفدهمین ماهگرد

هفدهمین ماهگرد پانیذ مصادف شد با تولد 24 سالگی خاله جون...که تصمیم گرفتیم حالا که ساری هستیم با حضور دایی جون ها و مامی و خاله برگزار کنیم....دخترم انقدر شیرین شدی که با حضورت جمع  ما شیرین تر شده.....البته با حضور تو و دختر دایی عزیزت دینا که با هم یه زلزله 10 ریشتری هستین.... وقتی با هم میبینمتون خیلی خوشحال میشم و خدا رو شکر میکنم... عسلم 17 ماهگیت مبارک....170 ساله بشی الان تمام اجزای صورتت رو میشناسی...میدونی خنده وگریه چیه...مای بی بی می بینی میگی جیش..جیش ..اه اه.. نماز میحونی..ا..اکبر میگی..نیت میکنی ... سلام میدی... به اسب میگی:ابس به ماهی میگی:مانی به بابا بزرگ میگی:بابا بز میخوای بلند شی یا یه چیز سنگین ب...
16 فروردين 1393