یادی از گذشته(1)
چند وقته پیش داشتم عکسای خانم خوشگلمو نگاه میکردم و یاد روزایی که عشقم تازه به دنیا اومده بود افتادم واسه همین تصمیم گرفتم چند پست رو اختصاص بدم به روزای اولی که عمرم پانیذم به جمع ما اضافه شد..خدایا شکرت بخاطر دختر زیبایی که بهمون دادی خودت حفظش کن...
مامان مهدیه و بابا حسن ساعت 6 صبح جلوی در بیمارستان عرفان
مامی زهرا و بابا حسن و خاله مائده پشت در اتاق عمل....مامی زهرا داره واسه سلامتیه جفتمون دعا میخونه و بابا حسنم که اضطراب و استرس تو قیافه اش داد میزنه و خاله مائده هم منتظر تا نی نی کوچولوی نازمونو زودتر ببینه
اینم اولین عکس از تموم هستیه من....مامان فدای صوورت ماهت بشه...البته این عکسو وقتی پانیذیو آوردن پیشم ازش گرفتیم ...چون خانم پرستار نذاشت وقتی پانیذیو به باباش نشون دادن ازش عکس بگیرن گفتن واسه چشماش ضرر داره...نمیدونین چه لحظه شیرینی بود وقتی برای اولین بار عشقمو دیدم غیر قابل توصیفه....با اون بیهوشی که تو سرم بود فقط سراغه دختر نازمو میگرفتم و وقتی پانیذمو دیدم خدا رو شکر کردم..
پانیذ جونم . دخترعمو سارا...چه لپای قرمزی داره جیگرمامان
پانیذ خانم در راه رفتن به خونه ..فداش بشم روزای اول همش میخوابید واسه همین تو تموم عکساش خوابیده...
اومدن پانیذ کوچولو به خونش و عکسش با باباییش