سفر به شمال(3)
سلام به دوستای مهربونم...
اومدم تا ادامه سفرمون به شمالو بگم براتون...روزعیدفطر92/5/18 صبح زود از خواب بیدار شدیم اخه قرار بود با فامیلای مادری من یعنی کل خانواده ماوخانواده خاله معصوم من و خانواده خاله مولود من بریم جنگل و حسابی خوش بگذرونیم ولی از شانس ما اونروز هوا ابری ولی باز با این حال بعد از برگشتن مامی زهرا از نماز عید فطر و برداشتن وسایل حرکت کردیم و تو راه بقیه فامیل هم به ما ملحق شدن....به وسطای راه که رسیدیم بارون شدت گرفت و مجبور به بازگشت شدیمو رفتیم محل کار شوهر خاله من که جای تفریحی خوبی بود و بارون هم با ما کاری نداشت....ولی خیلی ضد حال خوردیم...بعد از چند ساعت عمو رضا و زن عمو وسارا و شهریار و مامان بزرگ و بابا بزرگ پدریت اومدن پیش ما و جمعمون جمع شد...
دختر نازم اونجا به تو بیشتر از همه خوش گذشت تا دلت خواست حسابی شیطونی کردی و بغل اینو اون رفتی...و همه رو با شیرین کاریات سرگرم کردی....
تو ای عکس دائی محمد ببردتت تو ماشین یه لحظه هم اسایش نداشتی اون تو با همه چیز کار داشتی از دنده و ترمز دستی گرفته تا ضبط ماشین
پانیذ:حالا دیگه وقت فوتباله....
پانیذ فوتبالیست میشود....اینجام همه مردا رفتن فوتبال بازی کنن که شمام رفتی...
پانیذ:حمله کنین...نگران دروازه نباشید من هستم...برید جلو...بابا امیرحسن گل بزن...
اینجام بین دو نیمه است شما داری استراحت میکنی...مامان فداتشه
حالا نوبت یه عکس خانوادگیه
تو این عکسم گیر داده بودی به این کلمنه و بیخیال نمیشدی....چه متفکرانه نگاهش میکنی...
اونروز حسابی به دختر نازم خوش گذشت و شب با کلی خستگی برگشتیم خونه و خوابیدیم تا بازم فردا بریم مهمانی
روز شنبه 92/5/19 شب شام ویلای دختردائی من دعوت بودیم و غروب آماده شدیم ورفتیم اونجا....
تو هم وقتی امیرحسین و امیر علی(پسرای دختردائیم)دیدی تا یه ربع از بغل این یکی میرفتی بغل اون یکی و کلی ذوق کردی....
و حالا پانیذ جوووون و دینا جووووون
اون شب یه اتفاق جالب هم افتاد یه دقیقه حواسمون بهت نبود دیدیم پله های خونه رو تند تند رفتی بالا وپاگرد نشستی و مارو نگاه کردی ...دینا جونی هم پشت سرت راه افتاد ولی چون اون از تو کوچولوتره نتونست به سرعت تو پله هارو طی کنه و فقط تونست 2تا پله رو بالا بره اینم عکس شما بعد از فتح پله ها...
اینم چند تا عکس از بلاهایی که 2تا شیطون خانم سر زن دایی سهیلا(مامان دیناجونی) موقع نماز خوندن اوردن
پانیذ:دینا حمله... اول چادرو بکش
دینا:من چادر و میکشم تو برو سمت مهر و تسبیح
پانیذ و دینا بعد از موفقیت..
به نظرتون از دست این 2تا وروجک چیکار کنیم؟؟؟
ببخشید این پست زیاد طولانی شد...بقیه سفر در پست بعدی