پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

نی نی نازنازی

سفر به شمال(3)

1392/6/4 23:32
نویسنده : مامانی
531 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دوستای مهربونم...

اومدم تا ادامه سفرمون به شمالو بگم براتون...روزعیدفطر92/5/18 صبح زود از خواب بیدار شدیم اخه قرار بود با فامیلای مادری من یعنی کل خانواده ماوخانواده خاله معصوم من و خانواده خاله مولود من بریم جنگل و حسابی خوش بگذرونیم ولی از شانس ما اونروز هوا ابری ولی باز با این حال بعد از برگشتن مامی زهرا از نماز عید فطر و برداشتن وسایل حرکت کردیم و تو راه بقیه فامیل هم به ما ملحق شدن....به وسطای راه که رسیدیم بارون شدت گرفت و مجبور به بازگشت شدیمناراحتو رفتیم محل کار شوهر خاله من که جای تفریحی خوبی بود و بارون هم با ما کاری نداشت....ولی خیلی ضد حال خوردیم...بعد از چند ساعت عمو رضا و زن عمو وسارا و شهریار و مامان بزرگ و بابا بزرگ پدریت اومدن پیش ما و جمعمون جمع شد...

 

دختر نازم اونجا به تو بیشتر از همه خوش گذشت تا دلت خواست حسابی شیطونی کردی و بغل اینو اون رفتی...و همه رو با شیرین کاریات سرگرم کردی....

تو ای عکس دائی محمد ببردتت تو ماشین یه لحظه هم اسایش نداشتی اون تو با همه چیز کار داشتی از دنده و ترمز دستی گرفته تا ضبط ماشین

 

 

پانیذ:حالا دیگه وقت فوتباله....

 

پانیذ فوتبالیست میشود....اینجام همه مردا رفتن فوتبال بازی کنن که شمام رفتی...

پانیذ:حمله کنین...نگران دروازه نباشید من هستم...برید جلو...بابا امیرحسن گل بزن...چشمک

اینجام بین دو نیمه است شما داری استراحت میکنی...مامان فداتشه

حالا نوبت یه عکس خانوادگیه

 

تو این عکسم گیر داده بودی به این کلمنه و بیخیال نمیشدی....چه متفکرانه نگاهش میکنی...

 

 

اونروز حسابی به دختر نازم خوش گذشت و شب با کلی خستگی برگشتیم خونه و خوابیدیم تا بازم فردا بریم مهمانینیشخند

روز شنبه 92/5/19 شب شام ویلای دختردائی من دعوت بودیم و غروب آماده شدیم ورفتیم اونجا....

تو هم وقتی امیرحسین و امیر علی(پسرای دختردائیم)دیدی تا یه ربع از بغل این یکی میرفتی بغل اون یکی و کلی ذوق کردی....

و حالا پانیذ جوووون و دینا جووووون

اون شب یه اتفاق جالب هم افتاد یه دقیقه حواسمون بهت نبود دیدیم پله های خونه رو تند تند رفتی بالا وپاگرد نشستی و مارو نگاه کردی ...دینا جونی هم پشت سرت راه افتاد ولی چون اون از تو کوچولوتره نتونست به سرعت تو پله هارو طی کنه و فقط تونست 2تا پله رو بالا بره اینم عکس شما بعد از فتح پله ها...

 

 

اینم چند تا عکس از بلاهایی که 2تا شیطون خانم سر زن دایی سهیلا(مامان دیناجونی) موقع نماز خوندن اوردن

پانیذ:دینا حمله... اول چادرو بکش

دینا:من چادر و میکشم تو برو سمت مهر و تسبیح

 

 

پانیذ و دینا بعد از موفقیت..

به نظرتون از دست این 2تا وروجک چیکار کنیم؟؟؟متفکرمتفکر

ببخشید این پست زیاد طولانی شد...بقیه سفر در پست بعدی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

Mobina
4 شهریور 92 21:26
سلام
دقیقا همون timeآسمون هرچی داشت ، داشت میبارید !!!!
دختر خاله ام یه مامانی خیلیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ مهربونه !
اون روز نازش میدادی هنوز تو ذهنم هست
پانیذ جونی امیدوارم بزرگتر شدی قدر مامانیتو خیلی بدونی آخه عاشقونه دوست داره البته شما هم خیلی دوست داشتنی و ناز داری !
روز عید فطر با وجود اون ضد حال اولش(بارون)پانیذی که بود دیگه سرمون حسابی گرم بووود.
پیراهنشو خودت دوختی؟چقدر نازه پیراهنش !!!البته فکر میکنم دخملتـــ باعث شده پیراهن خودشو اینجور نشون بده (کلا همه چی به دخملتــــــ میاد)!!!
ما همچنان منتظر پست های بعدی سفر نامه پانیذ کوچولو هستیم!
عوض من دستاشو ببوس !


اره ضدحال بدی بود بارون...ولی بازم خوش گذشت...نه پیراهنش آماده است....مرسی از لطفت و نظراتت زیبات..
چشب میبوسمدوستون داریم بوس بوس از راه دور
مامي كيانا
5 شهریور 92 10:18
واي حمله به زندايي سهيلا خيلي باحال بود
چي كشيد از دست شما وروجك


اره به زور تونست نماز بخونه مگه این وروجکا میزاشتن
مامي كيانا
5 شهریور 92 10:19
هواي باروني شمال هم هميشه ضدحال ميزنه باز چه خوب كه برنامه تون كنسل نشد
عكس خانوادگي هم خيلي خوشگل شده پانيذ جون هم كه فقط حواسش به شيطوني


اره عزیزم....ممنون خاله جووونی
سارينا كوشولو
8 شهریور 92 16:34
عجب دخمل بلايي هستي پانيذ
سر نماز هم به بقيه رحم نميكني


لطف داری خاله جججوووونی.....شیطونی این چیزا سرش نمیشه