چند روزی که گذشت...
سلام به همه ی دوستای عزیزم..
این روزا خیلی کمتر وقت میکنم تا بیام و وب پانیذیو آپ کنم آخه پانیذی روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشه و منم همش باید حواسم بهش باشه. تا یک لحظه ازش غافل میشم یه کاری صورت میده یا میره پشت ماشین لباسشویی یا میره تو اتاقش کشوشو باز میکنه و لباساشو بیرون میریزه و یا میره پیش جاکفشی و درشو باز میکنه و کفشارو بیرون میریزه واسه همین در جاکفشیو بستیم تا نتونه بازش کنه...ولی تموم این لحظه ها برام شیرینه و هر روز به عشقم به پانیذی اضافه میشه...فقط 12 روز مونده به تولد پانیذی و قراره تولدشو بریم شمال و اونجا تولد بگیریم البته آخر هفته بخاطر عید غدیر میریم شمال و تا تولد پانیذی اونجا میمونیم و بعد تولد دخملی برمیگردیم.....این ماه خیلی مسافرت رفتیم و از همه بیشتر به پانیذی خوش میگذره هفته قبل بخاطر عید قربون رفتیم رودسر خونه عمه زینب و جمعه صبح برگشتیم و چهارشنبه این هفته هم بخاطر عید غدیر و تولد پانیذی میریم شمال.....
پانیذ و دینا در سرزمین عجایب