پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نازنازی

اولین چادر نماز

از اون جایی که از ماه رمضون تا حالا پانیذ مامان علاقه زیادی به نماز خوندن پیدا رده بود و هرکی نماز میخوند خانم خانم ها با هاش شریک میشد...تصمیم گرفتم واسش چادر نماز بدوزم...اما عزیز(مامان بابایی) از مدت ها قبل می گفت که اولین چادر پانیذ رو من میگیرم این کارو کرد و مامی(مامان مامانی) واسش برید ومامانی هم دوخت تا دخترم صاحب یه چادر ناز شد...حالا تا چادر میزاره الله کبر میگه... ...
14 بهمن 1392

مرواریدهای پنجم و ششم

یک هفته از موندنمون تو شمال میگذشت تقریبا ٢٦ دی ماه بود که متوجه شدیم پانیذ مامان دوتا مروارید جدید  کنار دوتا مروارید بالاییش در آورده.. مبارکت باشه نازنینم اینم چند تا عکس از شیطونیای پانیذی..رفته تو یخچال خونه مامی نشسته       ...
13 بهمن 1392

سفر

سلام به همه ی دوستان عزیزم... ما بازم بعد از یه غیبت طولانی برگشتیم...منو پانیذی ٣ هفته پیش حدودا ١٨ دی ماه رفتیم شمال تا هم حال و هوامون عوض شه و هم تولد دیناجونی(دختردایی پانیذ)باشیم..این مدت همش به گشت و گذار و تفریح گذشت و من وقت نکردم وب پانیذی آپ کنم..ما ٤ بهمن از شمال برگشتیم و خاله مائده همراهمون اومد تهران و من بازم وقت نکردم وب پانیذی آپ کنم...اما بلاخره امروز یه کمی سرم خلوت شد تا بیام و اتفاقاتی که تو این سفر برامون افتادوبراتون بگم.. اولین برف بازی عکس پانیذی در راه شمال...فیروزکوه ٩٢/١٠/١٨ پانیذی در پهنه کلا ...
13 بهمن 1392

دندون سوم وچهارم

دختر نازم که یکم دیر دندون در |آوردی...روز ٢دی برابر با اربعین حسینی  د و تا دندون بالا  رو در آوردی...حالا دیگه با مهارت همه چیز رو گاز میزنی.....مبارک نازم... اینم اثری از هنرت ...
9 دی 1392

پانیذ میزبان مهموناش

دوستای خوب این چند وقت پانیذ مشغول آماده شدن بود تا از مهمونای عزیزش(مامی...خاله مائده )پذیرایی کنه....پانیذ خیلی مهمون دوست داره/ کلا چون ما اینجا تنهاییم دوست داره همش خونمون شلوغ باشه//// این چند روز هم که مامی اینا اینجا بودن کلی بهش خوش گذشت.... بازی بازی...بیرون بیرون... ...
9 دی 1392

بعد رفتن مهمونا

جمعه صبح مهمونامون رفتن..پانیذ مامان از خواب که  بیدار شدی دیدی خاله و مامی نیستن...همه جا رو دنبالشون گشتی بعدش که دیدی نیستن...رفتی تو آمپاس.... اینم صحنه ایی از ناراحتیت که به عروسکت پناه بردی...مامان فدات شه.... منو بابایی برای اینکه حال و هوات عوض شه تصمیم گرفتیم شما رو پارک ببریم.....آ|خه تو بیرون  رفتنو خیلی دوست داری.... ...
9 دی 1392

پانیذ بازیگوش

پانیذ دختر نازم...این روزها خیلی بازیگوش شدی...اصلا یه لحظه نمیشه ازت غافل شد به همه جا سرک میکشیکارهای خطرناک میکنی..همیشه وهر لحظه باید مراقبت بود..البته عزیزم  نی نی داری یعنی همین دیگه....من جونم رو هم فدای تو می کنم.. هر روز یه کار جدید انجم میدی.کلمه های جدید یاد می گیری وتکرار میکنی..با مامان های دیگه که صحبت میکنم میبینم هر بچه ایی تو این سن کارای با مزه ایی انجام میده....آخه تو این زمونه همه بچه ها با هوش هستن و یه جوری مراحل رشد و طی میکنن...ودل پدر ومادرشون رو شاد می کنن... این چند تا عکس از بازیگوشی پانیذ ...
16 آذر 1392

13 ماهگی دخترم

دخترم این روزها شیرین ترین روزهای زندگی من وبابایی هست..نمیدونی وقتی شاهد بزرگ شدن وقد کشیدنت هستیم چه لذتی میبریم.حالا دیگه حرفامو کاملا میفهمی... منو بغل میکنی. میبوسی..از همه مهمتر صحبت کردن رو شروع کردی..بیرون از خونه دست منو میگیری وبا هم قدم میزنیم..پانیذ عزیزم خوشحالم خوشحالم که تو رو دارم...خدا رو برای داشتنت شکر میکنم.... به مناسبت پایان ١٣ ماهگیت بابایی شما رو گردش برد....اول هایپراستار..بعدش پارک وخرید اسباب بازی این جا مکان بازی بچه ها تو هایپراستار     اینم اسباب بازی هایی که بابایی برات خرید         ...
10 آذر 1392

گردش پانیذ

اینبار که شمال رفته بودیم..هوا خیلی عالی بود..بابایی پیشنهاد داد ختر نازمون رو ببریم باغ بابابزرگ(بابای مامان)....پانیذ واسه اولین بار باغ میرفت...اونجا کلی بهش خوش گذشت...   فداش بشم نمیدونم اونجا داره چیکار میکنه......     عاشق این گل ها شده بود...عشق مامان آخه تو خودت گلی     ...
6 آذر 1392