پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نازنازی

اولین کوتاهی مو

د خترم واسه عید تصمیم گرفتیم یه کم موهاتو مرتب کنیم که عمو جون در تاریخ ٩٢/١٢/١٦اینکارو واسه شما انجام داد... ...بر خلاف تصور ما اصلا اذیت نکردی و تکون نخوردی...خانم نشستی و مو هاتو عمو جون واست کوتاه کرد....   عکس قبل از کوتاهی مو.....   ...
20 اسفند 1392

آخرین روزهای سال

سلام به همه...سلام به دخمل نازم...داریم کم کم به دومین بهار زندگیت نزدیک میشیم دخملم امسال از سال گذشته بزرگتر شدی...دیگه معنای لباس جدید رو میفهمی آخه وقتی داشتیم لباس واست میخریدیم اگه لباس رو میپوشوندیم که ببنیم اندازت یا نه دیگه نمیذاشتی درش بیاریم وقتی که میامدیم خونه همشو میگرفتی تو دستت به من نمیدادی جا به جاشون کنم این روزها تو خرید خیلی اذیت کردی البته منو نه بابایی پا به پات تو بازار میدویید منم مجبور بودم سریع خرید کنم تا شما بیشتر اذیت نکنی....اما میدونی بعد به دنیا اومدنت من  مرکز خرید بوستان نرفته بودم.آخه چون بوستان به خونمون نزدیک و قبلا هفته ایی یه بار میرفتیم بعد این همه مدت دوست داشتم حسابی بچرخم...به.همین دلیل به ب...
19 اسفند 1392

شانزدهمین ماهگرد

عزیزم ماهگردت مبارک ١٦ ماه تموم شد....چون ماهگردت بود و این هفته هم خونه تکونی نداشتیم از عمو رضا اینا خواستیم تا بیان پیش ما تا شما یه کم با سارا وشهریار بازی کنی متا سفانه انقد شما ها شیطونی کردین که من اصلا یادم رفت عکس بگیرم...بابای قول داد فردا شب مارو ببره بیرون تا یه جشن ٣ نفره دیگه بگیریم...از اون جایی که بابایی خیلی شکمو فقط رستوران و کبابیی رو دوست داره....صبح جمعه رفتیم پارک تا شما حسابی  بازی کنی  بعدش قرار شد شام بریم بیرون اونم به سلیقه بابایی انقدر عجله داری خودت رفتی لباس هاتو آوردی داری میپوشی....اول هم از جوراب شروع کردی... میدونستم میریم کبابی قبل اومدن غذا چند تا لیوان آب خوردی...بازم هی میگ...
19 اسفند 1392

فقط برای تو

امروز جمعه هست دخترم وقتی خوابیده بودی بالا سرت نشستم وچند دقیقه  فقط بهت خیره شدم...ناز دونه من داری بزرگ می شی داری کم کم معنای زندگی کردن مثل ما رو میفهمی...هم دوست دارم زودتر بزرگ شی هم دوست دارم همیشه همین روزهای شیرین بمونن...دخترم این یاداشت رو برای تو مینویسم برای تو تا بدونی تو دنیا عزیزترینم تویی(البته به همراه بابایی) بدون به داشتنت افتخار می کنم  تو بهترین وشیرین ترین نعمت خدا برای منی.... بعد رفتن بابا بزرگ از این دنیا  تو مهمترین و اصلی ترین دلیل بودن منی...تو به من نعمت مادر شدن رو دادی...تو عشق دوباره منی. .دخترم همیشه برات بهترین ها رو میخوام دوست دارم آدم خوب و با سوادی بشی در آینده همیشه به آد...
2 اسفند 1392

خونه تکونی

واقعا امسال یه دغدغه بزرگم خونه تکونی با حضور پانیذ بود....آخه خانم خانما عشق مامان به همه چی باید دست بزنه معاینه کنه تا خیالش راحت بشه...بلاخره جمعه تصمیم گرفتیم شروع کنیم...اولا که شبش خیلی دیر خوابید انگار که فهمیده بود و از همون شب قبل میخواست منو منصرف کن خلاصه کلام صبح شد و منو بابایی شروع کردیم از اتاق ها شروع کردیم( البته پانیذ خواب بود)بابایی تند وتند کار میکرد تا پانیذی بیدار نشده تموم بشه... دیگه آخر کارامون بود که با صدای جارو برقی خانمی بیدار شد....خدایی باور نمیشدم پانیذ تا 12.30 خوابید  البته تواون نیم ساعتی که از کار ما مونده بود حسابی آتیش سوزوند و ناراحت که چه چیزایی رو از دست داده   ایشاا.. سال د...
30 بهمن 1392

جا پای بزرگان

پانیذ جونم علاقه زیادی به دمپایی و کفش  داری و تو خونه اگه دمپایی ببینی میری سراغش...با اینکه یرات دمپایی خریدیم اما زیاد تحویلش نمیگیری وهمش با دمپایی مامان راه میری...عزیزم واسه بزرگ شدن عجله داری مامان؟؟؟   پانیذ آروم میشود....تو این عکس دختر نازم مشغول دیدن عمو پورنگ....اینجا همون روز هایی هست که برف می اومد وما همش خونه بودیم....   کاش همیشه عمو پورنگ می داد تا پانیذ یه جا آروم بود....دوست دارم دخترم ...
22 بهمن 1392

عشق یعنی تو

دخترم ..نازم..وجودم...پاره تنم....وقتی خوابی دلتنگت میشم...با خودم میگم اگه تو نبودی الان من چی کار میکردم...فقط روزها و شبهای تکراری میآمد و میرفت....با اومدنت لحظه هامو شیرین تر کردی شیرین تر از عسلم...قد تموم آرزوهام  واست بهترین ها رو می خوام.....دخترم این روزها  با حرف زدنت شادم میکنی شدی هم زبون من... کلمه هایی که میگی... ١..مامان  ٢..بابا ٣..ماست ٤..موز ٥..عکس ٦..عوض ٧..دد ٨...بله ٩..عمه ١٠..دایی ١١..عم ١٢..مامی ١٣..عزیز ١٤..نینی ١٥...علو ١٦..اونا ١٧..از اونا١٨..خاله ١٩..به به ٢٠..الله اکبر ٢١..حموم ٢٢..جیجی٢٣..ببیی...... بقیه رو فعلا یادم نمیاد...  تو این عکس تازه از خواب پا شدی.. اینم یه ع...
21 بهمن 1392

برف بازی

        بعد چند روز برف بالاخره آفتاب شدو ما خورشید خانم رو دیدیم....برای اینکه دخترم با برف بیشتر آشنا بشه رفتیم به سوی برف بازی... جا تون خالی بعد برف بازی رفتیم شیرنی فروشی تا شیرنی بخریم تا ما شیرینی انتخاب کنیم..پانیذ خانم با شیرین کاری از فروشنده یه شکلات  گرفت...اینم صورتش بعد خوردن شکلات...وقتی بابایی شکلات رو ازش گرفت قیافش اینجوری شد... ...
21 بهمن 1392

روز های سرد برفی

اینجا هوا خیلی سرد شده...از |آسمون خدا برف میاد...منو عشقم دخملی تو خونه ایم از سرمای هوا جایی نمیریم....به سرم زد که تو این روز ها که همش تو خونه ایم یه کاری کنم....با تیکه پارچه هایی که داشتم واسه پانیذ یه پیراهن دوختم....البته پانیذ حسابی اذیت کرد اما بالاخره موفق شدم.عاشق اینه که اندازه گیری کنم....عسل مامان دوست دارم....     مبارکت باشه   اینجا هوا خیلی سرد....٤ روز برف میاد....خونمون هم یه کم سرده..امروز که پانیذ از خواب بیدار شد خواستم یه لباس گرم بپوشونمش که یه دفعه یاد جلیقه ایی که مامی (مامان مامانی)بافته بود افتادم...وقتی داشتم میپوشوندم پانیذ خیلی خوشحال بود...اینم نمای از پانیذ با جلیقه که حسابی ...
16 بهمن 1392

نولد دختر دایی دینا

یکی از اتفاقات مهم این سری رفتن به ساری تولد دینا جون بود ....پانیذ و دینا تقریبا یه ماه تفاوت دارن ......اما زن دایی جون برای اینکه ما هم تولد دینا باشیم یه کم دیر تر تولد گرفت....اینم چند تا عکس از پانیذ و دینا تو تولد....البته بگم این دو تا وروجک حسابی رقصیدن و شیطونی کردن....به ما هم خیلی خوش گذشت....... ضمنا دینا یه دوچرخه داشت که پانیذ تا میدید میرفت سراغش عشق عمه تولد مبارک ...
15 بهمن 1392