پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نازنازی

شیطونی های پانیذی خونه مامی

وقتی میریم شمال و خونه مامی هستیم به پانیذی حسابی خوش میگذره چون هرکاری که بخواد میکنه و کسی هم جلودارش نیست. مامی داشت بادمجون پوست میکرد تو هم تند تند رفتی پیشش اونم واسه اینکه مزاحم کارش نشی یه بادمجون داده دستت...   همه وسیله های روی میزو انداختی پایین حالا داره از زیرش رد میشی پانیذ در سبد... تا سفره پهن شد تند تند رفتی وسط سفره و نمکدونو برداشتی...تازه رو لیوان هم نشستی...این عکسو عمو دانیال ازت گرفته.. از اونجایی که عشق جارو برقی هستی داری با جار برقی بازی میکنی... اینم در حال شیطونی تو اتاق خاله مائده...همش میری اتاق خاله مائده و مشغول بهم ریختنه اتاقش میشی...هرچی بالای تختش یا میز آ...
11 مهر 1392

پانیذی یازده ماهه شد....

عشق مامان دیروز یازده ماهت تموم شد و وارد دوازده ماهگیت شدی....فقط یک ماه دیگه مونده تا یک ساله شی...ولی انگار چندروزه پیش بود که همه منتظر بدنیا اومدنت بودیم..مخصوصا خاله مائده که هرروز  زنگ میزد و میپرسید که کی قراره بدنیا بیای.... این روزا دیگه کمتر چهاردست و پا میری و همش راه میری و همه جای خونه رو گشت میزنی منم بدنبالت که یه وقت کار خطرناک نکنی...خیلی وروجک شدی گاهی اوقات منو بابایی قاصر از نگه داشتنت میشیم و تبعیدت میکنیم تو تختت تا ی کم نفس راهت بکشیم و به کارامون برسیم البته بعد از یک ربع حوصله ات از اونجا سر میره و شروع به جیغ و داد میکنی و اگه بازم نیایم بیرون نیاریمت به گریه تبدیل میشه ...مامان فدای تو بشم که هر روز شیرین...
11 مهر 1392

بازم تبلیغات...

جیگر من عشق تبلیغات داره هرجای خونه که باشه با شنیدن صدای تبلیغات جلو تلویزیون پیداش میشه... فدای محو شدنت... تو این عکس داشتی میرفتی تو آشپزخونه ولی تا صدای تبلیغاتو شنیدی برگشتیو داری تبلیغات میبینی ...
5 مهر 1392

باز آمد بوی ماه مدرسه..

                                باز آمد بوی ماه مدرسه                                            بوی بازی های راه مدرسه چند روزه که پانیذی ساعت هفت و نیم یا هشت از خواب بیدار میشه نمیدونم چرا؟؟؟ شاید داره خودشو عادت میده واسه مدرسه رفتن....آخه دختره نازم هنوز خیلی زوده....خداروشکر امروز دیرتر بیدار شد مثل اینکه متوجه شد حالا حالا ها قرار نی بره مدرسه.... ...
2 مهر 1392

سلامی دوباره..

سلام به همه ی دوستای عزیزم ما بعد از حدود 3 هفته غیبت دوباره برگشتیم....امروز بلاخره وقت کردم تا بیام و وب پانیذیو آپ کنم...آخه تو این چند مدت که نبودیم اتفاقای خوب و بد زیادی افتاد.. اول اینکه پانیذی شب تولد من و ده ماه شدن خودش حالش بد شد و دو شب بیمارستان بستری بود وای که چه روزای بدی بود هم تنهایی و نبود مادرم و خواهرم تو این شرایط سخت اذیتم میکرد  و هم مریض شدن عزیزدلم....مادرم تا از بستری شدن پانیذی با خبر شد میخواست اونوقت شب راه بیوفته بیاد تهران که ما جلوشو گرفتیم که تا فردا صبرکنه شاید پانیذی مرخص بشه ....ولی قرار شد یه شب دیگه هم بمونه...بخاطر همین مامی زهرا و خاله مائده و دائی محمد اومدن تهران پیش ما....و بعد از رسیدنشون...
2 مهر 1392

ده ماهگی عشق مامان و بیست و نه سالگی مامانی در یک روز

امسال روز تولد من با ده ماهه شدن دخترم نازنینم افتاده تو یک روز....امسال بهترین تولده عمرم آخه امسال دختر نازم که پارسال اینموقع تو دلم بود الان پیشمه و تولدمو باهم دیگه جشن میگیریم.... عشق مامان ده ماهت تموم شده و رفتی تو یازده ماه...چه زود گذشت این یازده ماه....انگار دیروز بود که اومدی  و به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای بخشیدی....خیلی خوشحالم از اینکه از امسال دیگه تولدمو با تو جشن میگیرم و خوشحالترم از اینکه ماهگرد تو هم تو همین روزه چون تو دهم هر ماه.ماهت عوض میشه و این ماه با تولد من در یک روز هست و با هم جشن میگیریم.....عشقم هر روز داری بزرگتر و بزرگتر میشی و کارات شیرین تر میشه.... هر روز که از خواب بیدار میشی شیرینتر و شیطونتر ا...
9 شهريور 1392

عشق مامان مریض شده...

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم...دیدم پانیذی تنش داغه و با تب سنج دمای بدنشو دیدم...عشقم تب داشت ...مامان فدات شه که مریض شدی و بی حالی و توان شیطونی نداری... دلم طاقت نیاوردو بردیمش دکتر...چون بعدازظهر بود دکتر خودش نبود و مجبور شدیم پیش یه دکتر دیگه ببریم آقای دکتر بعد از معاینه پانیذی گفت پانیذی تب ویروسی گرفته و ممکنه تبش بالاتر هم بره.باید همش پاشویه اش کنم تا تبش پایین بیادو زودتر خوب شه مقداری دارو هم داد....البته اینم گفت که شاید بخاطر دندونش باشه... دختر نازم زودتر خووووب شوووو آخه چند روز دیگه ده ماهت تموم میشه و میری تو یازده ماه..... عشق مامان اصلا حال نداره و همش چسبیده به من و تو بغله منه...مامان قربونت بشه..من د...
8 شهريور 1392

اولین زیازتگاه

تعطیلات عید ساری بودیم یه روز با عمو دانیال و خاله مائده جونی رفتیم تکیه پهنه کلا ساری...اولین باری بود شما رو بردیم یه جای زیارتی عزیزدلم... ...
6 شهريور 1392