پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نی نی نازنازی

بفرمایید تولد...

یک سال گذشت ...دختر نازنینم یک سال از بهترین روز زندگیم گذشت... پارسال اینموقع  قدم به این دنیا گذاشتی و وجودت مثل ماه مثل خورشید مثل ستاره زندگی مارو روشن کرد.. با وجود تو روزها قشنگتر و زیباتر شده..هر صبح با بیدار شدنت و در آغوش گرفتنت امید زندگی منو بابا بیشتر میشه ...دخترم در اولین سالروز تولدت از خدا برات سلامتی  و شادی رو طلب میکنم..امروز هر فصل رو یکبار تجربه کردی اولین بهار و اولین تابستان و اولین پاییز و زمستان عمرت گذشت ....امیدوارم روزها و سال های پیش روت سرشار از خوبی و موفقیت  برات باشه... بخاطر اینکه تولد یک سالگیت پیش مادربزرگ و پدر بزرگ و مامی و خاله جون و دائی جونیا و عمه جون و عمو جون باشی تصمیم گرفت...
27 آبان 1392

سلام...سلام

سلام به همه دوستای عزیز و مهربونم امیدوارم حال همتون خوب خوب باشه...منو پانیذی بالاخره بعد از یه مدت غیبت بازم برگشتیم پیش دوستای مهربونمون...دلمون خیلی خیلی براتون تنگ شده بود....این چند وقت سر منو پانیذی خیلی شلوغ بود اولش که برای عید غدیر رفتیم شمال  و بخاطر تولد پانیذی یک هفته اونجا موندیم و بعد از برگزار کردن تولد پانیذی برگشتیم تهران البته مهمان هم داشتیم اونم کسی نبود جز خاله مائده جونی.... خاله مائده هم 10 روزی پیش ما موند و دوباره برای تعطیلات عاشورا و تاسوعا اومدیم شمال....واسه همین حسابی سر منو پانیذی شلوغ بود و وقت نکردم بیام و وب پانیذی آپ کنم و پست تولدشو بزارم... ولی الان دیگه برگشتیم تهران و سرمون خلوت شده و آماده آماد...
26 آبان 1392

تولد تولد تولدت مباررررررررررررررررررررررررک

عشق مامان عمر مامان فردا شب تولدشه...عزیزدلم فردا یک سالش میشه....یه تولد خانوادگی هم داریم که بعد از جشن پستشو میزارم.....     امروز روز تولد توست و من هر روز بیش از پیش به این راز پی میبرم که تو خلق شده ای برای من تا زیباترین لحظه ها را برایم بسازی . . . تولدت مبارک ...
8 آبان 1392

عید غدیر و یک اتفاق خوووووووووب

هر سال عید غدیر یکی از بهترین روزهای زندگی من بود..چون بیشتر از هرموقع دیگه احساس غرور و شادی میکردم از اینکه سید هستم و از اولاد پیغمبر اما از پارسال عید غدیردیگه رنگ و بوی دیگه ای برام داره آخه از سال پیش عید غدیر یه عشق به زندگیم اضافه شده.. پارسال عید غدیر دخترم 2 روزه بود و امسال عید غدیر 11 ماه و 22 روزه است.. امسال عید غدیر یه خوشی دیگه هم برام داشت و یک روز تاریخی مهم برای زندگی دخترم هست...دخترم امروز دندون در اورد...واقعا هرروز و هر اتفاق که برای گلم میوفته شاد کننده و امید بخش هست.احساس میکنم با داشتن تو و بزرگ شدن تو هیچ چیز تو دنیا نمیتونه منو ناراحت کنه...دخترم روزها و ماه ها  و سال ها رو برای اولین بار پشت سر گذاشتی این...
4 آبان 1392

یک اتفاق جامانده..

سری قبل که ساری بودیم عزیزدلم یه مراسم عقد دعوت بودیم..عقد پسرخاله من البته شما هم حضور فعال داشتی و منم یادم رفت اینو بگم....الان وقتو مناسب دیدم تا پست مربوط به اون و همچنین عکساشو بزارم که دخترخاله من مبینا جون زحمت این عکسارو کشیده...                                                                   ...
28 مهر 1392

چند روزی که گذشت...

سلام به همه ی دوستای عزیزم.. این روزا خیلی کمتر وقت میکنم تا بیام و وب پانیذیو آپ کنم آخه پانیذی روز به روز بزرگتر و شیطونتر میشه و منم همش باید حواسم بهش باشه. تا یک لحظه ازش غافل میشم یه کاری صورت میده یا میره پشت ماشین لباسشویی یا میره تو اتاقش کشوشو باز میکنه و لباساشو بیرون میریزه و یا میره پیش جاکفشی و درشو باز میکنه و کفشارو بیرون میریزه واسه همین در جاکفشیو بستیم تا نتونه بازش کنه...ولی تموم این لحظه ها برام شیرینه و هر روز به عشقم به پانیذی اضافه میشه...فقط 12 روز مونده به تولد پانیذی و قراره تولدشو بریم شمال و اونجا تولد بگیریم البته آخر هفته بخاطر عید غدیر میریم شمال و تا تولد پانیذی اونجا میمونیم و بعد تولد دخملی برمیگردیم........
28 مهر 1392

عید قربان

عشق مامان امسال اولین عید قربانیه که پیش ما هستی...البته پارسال اینموقع تو دلم بودی و نزدیکای بدنیا اومدنت یود چون بین عید قربان و عید غدیر بدنیا اومده بودی عزیزدلم...پارسال بخاطر بدنیا اومدنت مامی زهرا و خاله مائده عید قربان پیش ما بودن و نتونستیم گوسفند قربونی کنیم بخاطر همین نهار روز عید رفتیم رستوران مروارید...اما امسال هستی و قراره با عمو رضا و خانوادش و عمه عالیه و خانوادش و مادر جون و پدرحون بریم رودسر خونه عمه زینب....     عید قربان مبارک ...
23 مهر 1392

دومین زیارتگاه

پانیذ مامان وقتی مریض شده بودی منو مامی امامزاده عباس که ساریه نذر کرده بودیم که خوب شی...بخاطر همین بعد از خوب شدنت برای ادای نذرمون رفتیم اونجا.. وقتی رفتیم اونجا خیلی خیلی شلوغ بود کلی بچه هم بودن که اینور و اونور میرفتن... تو هم با دیدن اونا کلی به وجد اومده بودی و میخواستی دنبالشون بری.... یدونه شکلات گرفته بودی دستتو هر بچه ای که میدیدی میخواستی بدویی بری و بدی بهش...فدای دختر مهربونم بشم چشمش به بچه هاست که دارن بدو بدو میکنن.. اینم دوست جونش که اونجا باهاش دوست شد پانیذی و خاله مائده و عمو دانیال ...
20 مهر 1392

راحته راحت....

یک روز که از خواب بیدار شدی رفتی جایگاه همیشگیت تو خونه(زیر صندلی غذات)اونجا لم دادی و شروع کردی با اسباب بازیات بازی کردن...     عجب خمیازه ای میکشه مامان فدات شه.......... ...
18 مهر 1392

خونه عموجووونی

چند وقت پیش رفته بودیم خونه عمو رضا...شماهم صاحب همه اسباب بازی های شهریار شده بودی و نمیذاشتی شهریار بهشون دست بزنه...           عاشقتم ...
13 مهر 1392