پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 20 روز سن داره

نی نی نازنازی

پانیذ در بوستان نهج البلاغه

چندوقته پیش با عمورضا اینا رفتیم بوستان نهج البلاغه...بهت خیلی خوش گذشت گلم...تمام مدت محو مجسمه های اونجا بودی.... اینم عکساش       فدات یشم یا محو دختره بودی یا پسره یعنی همه عکسایی که گرفتیم تو هیچکدوم دوربینو نگاه کردی...     ...
6 شهريور 1392

سفر به شمال(3)

سلام به دوستای مهربونم... اومدم تا ادامه سفرمون به شمالو بگم براتون...روزعیدفطر92/5/18 صبح زود از خواب بیدار شدیم اخه قرار بود با فامیلای مادری من یعنی کل خانواده ماوخانواده خاله معصوم من و خانواده خاله مولود من بریم جنگل و حسابی خوش بگذرونیم ولی از شانس ما اونروز هوا ابری ولی باز با این حال بعد از برگشتن مامی زهرا از نماز عید فطر و برداشتن وسایل حرکت کردیم و تو راه بقیه فامیل هم به ما ملحق شدن....به وسطای راه که رسیدیم بارون شدت گرفت و مجبور به بازگشت شدیم و رفتیم محل کار شوهر خاله من که جای تفریحی خوبی بود و بارون هم با ما کاری نداشت....ولی خیلی ضد حال خوردیم...بعد از چند ساعت عمو رضا و زن عمو وسارا و شهریار و مامان بزرگ و بابا بزرگ پدری...
4 شهريور 1392

سفر به شمال(2)

دومین روزی که شمال بودیم یعنی 92/5/17با خانواده پدری پانیذی یعنی عمورضا و زن عمو و سارا و شهریار و دخترعمه عارفه و پسرعمه عرفان رفتیم گردش سمت یکی از شهرهای اطراف ساری به اسم کیاسر که هم از هوای تمیز اونجا و هم از محیط اطرف اونجا لذت ببریم و اونجا به باغ یکی از دوستای بابا امیرحسن هم سر زدیم....         ...
4 شهريور 1392

سفر به شمال(1)

سلام به دوستای گلم امروز بلاخره بعد از مدتها وقت کردم تا بیام و از سفرمون به شمال و گذروندن تعطیلاتمون براتون بگم...آخه این روزا پانیذی خیلی شیطون شده و همش باید حواسم بهش باشه تا کارای خطرناک نکنه.... منو پانیذی و خاله مائده جونی و بابا امیرحسن روز چهارشنبه 92/5/16 ساعت 12 ظهر حرکت کردیم به سمت شمال....منو پانیذی کلی خوشحال بودیم که داریم میریم شمال و قراره ده روزی بمونیم البته من بیشتر خوشحال بودم آخه اونجا یه کم میتونستم استراحت کنم و چون هروقت میریم اونجا مامی زهرا و خاله جون مائده به پانیذی رسیدگی میکنن.... فداش بشم چه ذوقی داره.... تو راه فیروزکوه نگه داشتیم تا هم یه کم چایی و خوراکی بخوریم هم بابا امیرحسن کمی استراحت ک...
2 شهريور 1392

اتفاقات خوب..

امروز  بعد از تلاش های بسیار منو خاله مائده و مامان زهرا در شمال برای درآوردن گوشواره از گوش پانیذ و گذاشتن گوشواره طلا تو گوش پانیذی بلاخره من و دخترعمو سارا تونستیم در تهران و به تنهایی گوشواره خانم خوشگله رو بزاریم تو گوشش البته خوشگل خانم کلی  گریه کرد و چون هردفعه کلی گریه میکرد مامان زهرا هم دل نداشت مارو از اینکار پشیمون میکرد  ومیگفت نمیخواد گوشواره بزاری..بزار وقتی بزرگ شد من خودم دوباره میبرم گوششو سوراخ میکنم و گوشواره میزارم براش....ولی من دست از تلاش برنداشتم و امروز که دخترعموی پانیذی اومده بود تا با پانیذی بازی کنه منم از فرصت استفاده کردم و گوشواره خوشگل خانمو گذاشتم.... عشقم ببخشید که امروز اینقدر اذیت شدی.....
31 مرداد 1392

تلاش خاله مائده

عزیزدلم وقتی هنوز تو دلم بودی خاله مائده همش میگفت کی دنیا میای تا دست و پاهاتو لاک بزنه...آرزوش بود که دست و پاهاتو لاک بزنه... از وقتی دنیا اومدی تا چند وقته پیش به زور تونستم جلو خاله مائده رو بگیرم که اینکارو نکنه آخه میگفتن ضرر داره واست...چون همش مشغول خوردن دستت بودی و من میترسیدم ولی وقتی ایندفعه خاله مائده اومد دیگه نتونستم جلوشو بگیرم اونم با کلی سعی و تلاش موفق شد تا پاهاتو لاک بزنه چون تو همش تکون میخوردی و انگشتاتو میمالوندی به فرش هم فرش کثیف میشد هم لاکت پاک میشد ولی خاله مائده دست از تلاش برنمیداشت تا اینکه موفق شد و به این آرزوش رسید.... فدای انگشتای کوچولوت بشم که با این لاک نازتر هم شده     ...
31 مرداد 1392

پانیذ نون خور!!!!!!!!!1

پانیذ جونم عاشق نون خوردنی...وقتی نون میدم دستت تا یه مدتی مشغول نون خوردنی...مخصوصا وقتی ما داریم غذا میخوریم بعد اینکه شما غذاتو نوش جان کردی مجبوریم نون بدیم دستت تا به ما کار نداشته باشی و ما غذامونو بخوریم وگرنه میری وسط سفره میشینی.........فدای شیطونیات عاشقتم نازنینم     شرمنده عکسا بخاطر تکون خوردنای پانیذی تار شدن.. ...
31 مرداد 1392

ما برگشتیم به خونه

سلام به همه دوستای گلم منو پانیذی بعد از کلی گشت و گذار و تفریح بازم برگشتیم خونمون و دوباره مادر و دختر تنها شدیم و وقت منم به نسبت برای  گذاشتن پست جدید آزاد شد..این روزا پانیذی همش داره تلاش میکنه که راه بره تا حالا تونسته دو قدم راه بره.....و علاقه اش به راه رفتن وقتی بیشتر میشه که پسرعموش شهریار که تقریبا یک سال ازش بزرگتره رو میبینه که راه میره... منم همش باید حواسم بهش باشه تا یموقع عزیزم با سرش فرود نیاد...اینقدر دوست داره بایسته که حتی بعضی اوقات ایستاده شیر و غذا میخوره....فدای شیرین کاریات بشم من..عزیزدلمی اینم یه عکس از عشقم موقع ذوق کردن هنگام ایستادن در روز عید فطر..یه کم تاره آخه پانیذی نکه ذوق داشت همینجور تکون میخور...
30 مرداد 1392

مستقل شدن خانمی...

سلام به همه دوستای گلم  و دختر نازنینم این روزا سر منو عشقم خیلی شلوغه چون مشغوله دید و بازدید و بیرون رفتنیم و وقت نمیکنم  پست جدید بزارم براتون....به پانیذی هم خیلی خوش میگذره ...مامان فدات بشه که عاشق بیرون رفتنی و هرکی بیرون میره میپری بغلشو باهاش میری....کلی عکس ازت گرفتم که وقت نمیکنم بزارم ...وقتی برگشتیم تهران سرم خلوت میشه و عکساتو میزارم...عشق مامانی   دخترم  چند روزیه(از 92/5/22)  بدون کمک خودت زمینو میگیری و بلند میشی...وقتیم وایمیسی کلی ذوق میکنی و منتظر تشویق مایی...     امروزم (92/5/24)عزیزم اولین بستنیه زندگیتو خوردی نوش جونت عمره مامان..     &nb...
24 مرداد 1392

این چند روز.....

سلااااااااااااااااااااام به همه دوستای عزیزم و دختر ناااااااااااااااااااازم اول عید سعید فطرو به همه شما دوستای عزیزم  و دخمل نازم تبریک میگم.............دخترم سال قبل این موقع تو دلم بودی و الان تو بغلمییییییییییییییی..... خدایا شکرت بخاطرت فرشته کوچولویی که بهمون دادی   خیلی دوست دااااااااااااارم عشق مامانی.... دوم اینکه دلیل نبودنمونو بگم ...خاله مائده پانیذ جونی از شمال اومده بود پیش ما و سر منو پانیذ جونم حسابی گرم بود و اصلا وقت نمیشد تا بیام و از کارای خانم خوشگلم بگم براتون....الانم اومدیم شمال و پانیذی در گشت و گذاره...اصلا به من وقت نمیرسه تا خانمیو بغل کنم آخه همش بغل داییاشو خاله  و مامیشه و واسه اون...
19 مرداد 1392