سفر به شمال(1)
سلام به دوستای گلم
امروز بلاخره بعد از مدتها وقت کردم تا بیام و از سفرمون به شمال و گذروندن تعطیلاتمون براتون بگم...آخه این روزا پانیذی خیلی شیطون شده و همش باید حواسم بهش باشه تا کارای خطرناک نکنه....
منو پانیذی و خاله مائده جونی و بابا امیرحسن روز چهارشنبه 92/5/16 ساعت 12 ظهر حرکت کردیم به سمت شمال....منو پانیذی کلی خوشحال بودیم که داریم میریم شمال و قراره ده روزی بمونیم البته من بیشتر خوشحال بودم آخه اونجا یه کم میتونستم استراحت کنم و چون هروقت میریم اونجا مامی زهرا و خاله جون مائده به پانیذی رسیدگی میکنن....
فداش بشم چه ذوقی داره....
تو راه فیروزکوه نگه داشتیم تا هم یه کم چایی و خوراکی بخوریم هم بابا امیرحسن کمی استراحت کنه و تلاش کردیم چند تا عکس ازت بگیریم ولی خودمونو کشتیم دوربینو نگاه نکردی...
بعد از عکس گرفتنو کمی استراحت دوباره به سمت شمال حرکت کردیم و حدود ساعت 4 بعدازظهر رسیدیم ساری.....وای چه لحظه خوبی بود وقتی رسیدیم از دیدن مامان عزیزم خوشحال شدم آخه هیچی مثل آغوش گرم و مهربان مادر نیست...تو هم وقتی مامی زهرارو دیدی فورا خودتوانداختی بغلش...مامی زهرا هم کلی قربون صدقه ات رفت و سر تا پاهاتو بوسید...مامی زهرا خونه رو واسه شیطونیای تو اماده کرده بود و هرچی که خطرناک بود رو جمع کرده بود تا شما با خیال راحت به همه جا سرک بکشی...شب هم دائی مجتبی و دائی محمد و زن دایی نازنین و عمو دانیال شام اومدن خونه مامی....منو تو کلی منتظر دختر دائی دینا بودیم ولی دائی مجتبی تنها اومد چون دینایی و زن دائی سهیلا رفته بودن تهران و منو تو شدیم...اون شب هم بعد کلی خوش گذرونی و تعجب دائیا از شیطنتای تو تموم شد..
بقیه سفر در پستای بعدی....