ده ماهگی عشق مامان و بیست و نه سالگی مامانی در یک روز
امسال روز تولد من با ده ماهه شدن دخترم نازنینم افتاده تو یک روز....امسال بهترین تولده عمرم آخه امسال دختر نازم که پارسال اینموقع تو دلم بود الان پیشمه و تولدمو باهم دیگه جشن میگیریم....
عشق مامان ده ماهت تموم شده و رفتی تو یازده ماه...چه زود گذشت این یازده ماه....انگار دیروز بود که اومدی و به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای بخشیدی....خیلی خوشحالم از اینکه از امسال دیگه تولدمو با تو جشن میگیرم و خوشحالترم از اینکه ماهگرد تو هم تو همین روزه چون تو دهم هر ماه.ماهت عوض میشه و این ماه با تولد من در یک روز هست و با هم جشن میگیریم.....عشقم هر روز داری بزرگتر و بزرگتر میشی و کارات شیرین تر میشه....هر روز که از خواب بیدار میشی شیرینتر و شیطونتر از روز قبلی...این روزا داری تلاش میکنی که راه بری البته تا هفت و هشت قدم میری بعدش میوفتی ولی فکرکنم تا چندوقته دیگه قشنگ راه بیوفتی...عزیزدلم چندروزه که بیحالی بخاطرهمین خیلی ناراحتم و با اینکه تولدمه و ماهگردته ولی اصلا حال و حوصله هیچ کاریو نداری...بهترین کادو برام اینه که شما زودتر خوب شی عزیزدلم....
خدایا مادر شدن چه حس زیباییه...با هیچ احساس دیگه ای قابل مقایسه کردن نی...با یه تب کردن تو اروم و قرار من هم از بین رفت و هزار بار مردم و زنده شدم تا حالت بهتر شد..الان معنی حرف مادرمو میفهمم که میگفت تا مادر نشی متوجه نمیشی من چی میگم....
دووووست دااااااارم
عزیزم