پانیذی یازده ماهه شد....
عشق مامان دیروز یازده ماهت تموم شد و وارد دوازده ماهگیت شدی....فقط یک ماه دیگه مونده تا یک ساله شی...ولی انگار چندروزه پیش بود که همه منتظر بدنیا اومدنت بودیم..مخصوصا خاله مائده که هرروز زنگ میزد و میپرسید که کی قراره بدنیا بیای....
این روزا دیگه کمتر چهاردست و پا میری و همش راه میری و همه جای خونه رو گشت میزنی منم بدنبالت که یه وقت کار خطرناک نکنی...خیلی وروجک شدی گاهی اوقات منو بابایی قاصر از نگه داشتنت میشیم و تبعیدت میکنیم تو تختت تا ی کم نفس راهت بکشیم و به کارامون برسیم البته بعد از یک ربع حوصله ات از اونجا سر میره و شروع به جیغ و داد میکنی و اگه بازم نیایم بیرون نیاریمت به گریه تبدیل میشه ...مامان فدای تو بشم که هر روز شیرین تر میشی....
این روزا یه اتفاق قشنگ و شیرین دیگه ای هم افتاده تو منو صدا میکنی و میگی ماما و من از شنیدنش حسابی ذوق میکنم و انگار دنیارو بهم دادن..خیلی حس شیرینیه و قشنگترین حس دنیاست...البته بعد از چند روز بابا رو هم گفتی که بابایی هم کلی ذوق کرد و وقتیم سرکاره زنگ میزنه تا بابایی گفتنتو بشنوه...
دیروز یه کار جالب دیگه هم انجام دادی من داشتم با خاله مائده تلفنی صحبت میکردم اومدی و با جیغ و داد گوشیو گرفتی ازم و گوشیو گذاشتی دم گوشتو شروع کردی جیغ و داد کردن و همینجوری که گوشی دستت بود راه رفتی و رفتی تو اتاقت و همینجوری داشتی با خاله جونت صحبت کردی...فکرکنم حرفای خصوصی داشتی باهاش...به قول بابایی از مامانت یاد گرفتی...اخه فدات شم کی این کاراو بهت یاد میده؟؟؟