پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نی نی نازنازی

داستانهای پانیذو باباییش

اینجا خونه مامان جون پانیذ(مامان بابا حسن)...منم از دو تا عشقام که کنار همن عکس گرفتم البته مثل اینکه پانیذی باباییشو خوابونده فداااااااااااای اون انگشت کوچیکت شم که رو پستونکته.... آخه توچقدر نازی...آخه تو چقدر دلبری............دوووووووووووووووووست داااااااااااااااااااااااارم  پانیذ مامان ...
10 مرداد 1392

گم شدن پانیذشیطون تو خونه

دیروز من تو اتاق داشتم به کارام میرسیدم خانم خانما هم پیشم بود همینطور که من مشغول بودم و حواسم بهش نبود تند تند چهاردست و پا رفت تو حال ....منم که کارم تموم شد رفتم سراغش دیدم نیست همه جا دنبالش گشتم تو حموم تو دستشویی حتی بیرونو هم نگاه کردم هیج جا نبود یدفعه هول خوردم که کجا رفته همینجورم هم صداش میکردم اصلا نبود که نبود ....یدفعه رفتم پشت میز ناهارخوریو نگاه کردم ...دیدم خانم خانما رفته اونجا نشسته  و با یه سیم مشغوله بازیه ....یعنی این همه صداش کردم جیکش در نیومد....بعدش که بغلش کردم  بهم میخنده...... یعنی این خندش چه معنی داشت؟؟؟؟ اینم یه عکس از پانیذی محض اینکه این پست بدون عکس نباشه!!!!   ...
8 مرداد 1392

پانیذ تلویزیونی

پانیذ جونم عاشق دیدن تلویزیون و مخصوصا تبلیغاته...هرجا که باشه تاصدای تبلیغات میشنوه تند تند چهار دست و پا میره تا تلویزیون ببینه و همچین محو میشه که دیگه هرچی صداش کنی اصلا تحویلت نمیگیره واسه همین یه سی دی تبلیغات واسش زدم که وقتی کار دارم براش بزارم تا نگاه کنه و به کارام برسم. این روزا عسل خانم من همش سعی میکنه خودش تنهایی و بدون کمک وایسه و البته حدود ٦ یا ٧ دقیقه خودش وایسه و وقتیم که تلویزیون آهنگ پخش میکنه وایمیسه و خودشو تکون میده و به اصطلاح میرقصه...............مامان قربووووون رقصیدنت شه   ...
7 مرداد 1392

یادی از گذشته(1)

چند وقته پیش داشتم عکسای خانم خوشگلمو نگاه میکردم و یاد روزایی که عشقم تازه به دنیا اومده بود افتادم واسه همین تصمیم گرفتم چند پست رو اختصاص بدم به روزای اولی که عمرم پانیذم به جمع ما اضافه شد..خدایا شکرت بخاطر دختر زیبایی که بهمون دادی خودت حفظش کن...   مامان مهدیه و بابا حسن ساعت 6 صبح جلوی در بیمارستان عرفان     مامی زهرا و بابا حسن و خاله مائده پشت در اتاق عمل....مامی زهرا داره واسه سلامتیه جفتمون دعا میخونه و بابا حسنم که اضطراب و استرس تو قیافه اش داد میزنه و خاله مائده هم منتظر تا نی نی کوچولوی نازمونو زودتر ببینه   اینم اولین عکس از تموم هستیه من....مامان فدای صوورت ماهت بشه...البته این ...
5 مرداد 1392

لحظه شماری

عشق من این روزا داره با انگشتای کوچولوش لحظه شماری میکنه چون آخرهفته قراره خاله مائده جونش از شمال بیاد پیش ما و بعد برای تعطیلات عید فطر بریم شمال و چند روزی اونجا بمونیم تا پانیذی حسابی  بهش خوش بگذره و اینور و اونور بره.... ...
5 مرداد 1392

شیطونک....

اینم یکی دیگه از بلاهایی که خاله مائده سر دخمله من آورده....خوشم میاد خانم خانما هم هیچی نمیگه میزاره هر کاری میخوان باهاش کنن اینقده که شیطونه.....فدای اون لپات بششششم که انداختیشون بیرووووووووون     ...
3 مرداد 1392

پانیذ و دلتنگی..

از اونجایی که ما تهرانیم و پانیذی از مامیش دوره اونا دلشون واسه پانیذ تنگ میشه و میزنگن تا با پانیذی صحبت کنن..اینم چندتا عکس از پانیذی در حال گوش دادن به حرفای مامی جونشششش....عسلم چه با دقت داره گووووش مییییییده فدات بشششششششششششششششششششم اینقدر احساساتی هستییییی....       ...
2 مرداد 1392

میوه خوردن پانیذی

اینجا پانیذ خانم دو تا پرتقال گرفته دستش ولی چشمش به ظرف میوه است..   در تلاش برای خوردن خیااااااار....همچین پرتقالو با پاهاش نگه داشته که یه موقع در نره... فدای اوووون قیافه ات بششششششششششم که همش در تلاشی ...
31 تير 1392