سلام به دوستای مهربونم... اومدم تا ادامه سفرمون به شمالو بگم براتون...روزعیدفطر92/5/18 صبح زود از خواب بیدار شدیم اخه قرار بود با فامیلای مادری من یعنی کل خانواده ماوخانواده خاله معصوم من و خانواده خاله مولود من بریم جنگل و حسابی خوش بگذرونیم ولی از شانس ما اونروز هوا ابری ولی باز با این حال بعد از برگشتن مامی زهرا از نماز عید فطر و برداشتن وسایل حرکت کردیم و تو راه بقیه فامیل هم به ما ملحق شدن....به وسطای راه که رسیدیم بارون شدت گرفت و مجبور به بازگشت شدیم و رفتیم محل کار شوهر خاله من که جای تفریحی خوبی بود و بارون هم با ما کاری نداشت....ولی خیلی ضد حال خوردیم...بعد از چند ساعت عمو رضا و زن عمو وسارا و شهریار و مامان بزرگ و بابا بزرگ پدری...