پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه سن داره

نی نی نازنازی

باز آمد بوی ماه مدرسه..

                                باز آمد بوی ماه مدرسه                                            بوی بازی های راه مدرسه چند روزه که پانیذی ساعت هفت و نیم یا هشت از خواب بیدار میشه نمیدونم چرا؟؟؟ شاید داره خودشو عادت میده واسه مدرسه رفتن....آخه دختره نازم هنوز خیلی زوده....خداروشکر امروز دیرتر بیدار شد مثل اینکه متوجه شد حالا حالا ها قرار نی بره مدرسه.... ...
2 مهر 1392

سلامی دوباره..

سلام به همه ی دوستای عزیزم ما بعد از حدود 3 هفته غیبت دوباره برگشتیم....امروز بلاخره وقت کردم تا بیام و وب پانیذیو آپ کنم...آخه تو این چند مدت که نبودیم اتفاقای خوب و بد زیادی افتاد.. اول اینکه پانیذی شب تولد من و ده ماه شدن خودش حالش بد شد و دو شب بیمارستان بستری بود وای که چه روزای بدی بود هم تنهایی و نبود مادرم و خواهرم تو این شرایط سخت اذیتم میکرد  و هم مریض شدن عزیزدلم....مادرم تا از بستری شدن پانیذی با خبر شد میخواست اونوقت شب راه بیوفته بیاد تهران که ما جلوشو گرفتیم که تا فردا صبرکنه شاید پانیذی مرخص بشه ....ولی قرار شد یه شب دیگه هم بمونه...بخاطر همین مامی زهرا و خاله مائده و دائی محمد اومدن تهران پیش ما....و بعد از رسیدنشون...
2 مهر 1392

ده ماهگی عشق مامان و بیست و نه سالگی مامانی در یک روز

امسال روز تولد من با ده ماهه شدن دخترم نازنینم افتاده تو یک روز....امسال بهترین تولده عمرم آخه امسال دختر نازم که پارسال اینموقع تو دلم بود الان پیشمه و تولدمو باهم دیگه جشن میگیریم.... عشق مامان ده ماهت تموم شده و رفتی تو یازده ماه...چه زود گذشت این یازده ماه....انگار دیروز بود که اومدی  و به زندگیمون رنگ و بوی دیگه ای بخشیدی....خیلی خوشحالم از اینکه از امسال دیگه تولدمو با تو جشن میگیرم و خوشحالترم از اینکه ماهگرد تو هم تو همین روزه چون تو دهم هر ماه.ماهت عوض میشه و این ماه با تولد من در یک روز هست و با هم جشن میگیریم.....عشقم هر روز داری بزرگتر و بزرگتر میشی و کارات شیرین تر میشه.... هر روز که از خواب بیدار میشی شیرینتر و شیطونتر ا...
9 شهريور 1392

عشق مامان مریض شده...

امروز صبح که از خواب بیدار شدیم...دیدم پانیذی تنش داغه و با تب سنج دمای بدنشو دیدم...عشقم تب داشت ...مامان فدات شه که مریض شدی و بی حالی و توان شیطونی نداری... دلم طاقت نیاوردو بردیمش دکتر...چون بعدازظهر بود دکتر خودش نبود و مجبور شدیم پیش یه دکتر دیگه ببریم آقای دکتر بعد از معاینه پانیذی گفت پانیذی تب ویروسی گرفته و ممکنه تبش بالاتر هم بره.باید همش پاشویه اش کنم تا تبش پایین بیادو زودتر خوب شه مقداری دارو هم داد....البته اینم گفت که شاید بخاطر دندونش باشه... دختر نازم زودتر خووووب شوووو آخه چند روز دیگه ده ماهت تموم میشه و میری تو یازده ماه..... عشق مامان اصلا حال نداره و همش چسبیده به من و تو بغله منه...مامان قربونت بشه..من د...
8 شهريور 1392

اولین زیازتگاه

تعطیلات عید ساری بودیم یه روز با عمو دانیال و خاله مائده جونی رفتیم تکیه پهنه کلا ساری...اولین باری بود شما رو بردیم یه جای زیارتی عزیزدلم... ...
6 شهريور 1392

پانیذ در بوستان نهج البلاغه

چندوقته پیش با عمورضا اینا رفتیم بوستان نهج البلاغه...بهت خیلی خوش گذشت گلم...تمام مدت محو مجسمه های اونجا بودی.... اینم عکساش       فدات یشم یا محو دختره بودی یا پسره یعنی همه عکسایی که گرفتیم تو هیچکدوم دوربینو نگاه کردی...     ...
6 شهريور 1392

سفر به شمال(3)

سلام به دوستای مهربونم... اومدم تا ادامه سفرمون به شمالو بگم براتون...روزعیدفطر92/5/18 صبح زود از خواب بیدار شدیم اخه قرار بود با فامیلای مادری من یعنی کل خانواده ماوخانواده خاله معصوم من و خانواده خاله مولود من بریم جنگل و حسابی خوش بگذرونیم ولی از شانس ما اونروز هوا ابری ولی باز با این حال بعد از برگشتن مامی زهرا از نماز عید فطر و برداشتن وسایل حرکت کردیم و تو راه بقیه فامیل هم به ما ملحق شدن....به وسطای راه که رسیدیم بارون شدت گرفت و مجبور به بازگشت شدیم و رفتیم محل کار شوهر خاله من که جای تفریحی خوبی بود و بارون هم با ما کاری نداشت....ولی خیلی ضد حال خوردیم...بعد از چند ساعت عمو رضا و زن عمو وسارا و شهریار و مامان بزرگ و بابا بزرگ پدری...
4 شهريور 1392