روزهای خوب پانیذ
این روزها سرمون خیلی شلوغ بود به همین دلیل زیاد وقت نداشتم تابیام به وبلاگت سر بزنم....
یه روزی از روزهایی که شما خیلی شیطونی میکرد ونمی خوابیدی عمو جون زنگ زد و گفت ما جایی کار داریم ..شهریار وسارا رو میاریم اونجا....منم خوشحال شدم....گفتم یه چند ساعتی سرت گرم میشه...اما تا اونا بیان شما خوابیدی...امان از تو...اما وقتی بیدار شدی اونا رو دیدی کلی خوشحال شدی و همش به اونا ابراز احساسات میکردی.....فدای دختر مهربون وبا احساسم
تو بقیه پست از شیرین کاریهات میزارم دختر خوش مزه من
جای خواب مورد علاقه پانیذ...خودش بالشت و پتو میگیره میره اونجا دراز میکشه
در حال پیاده روی تو حیاط خونمون
تا کیف میبینی بر میداری میزاری تو دستت میری جلوی در....د دری مامان
این تیپ رو خودش زده....نمیدونم این کلاه از کجا پیدا کرده خیلی وقت بود که دنبالش بودم...داره میره ماست بخره...فدات شم که داری با خودت بازی میکنی من سریع عکس انداختم...