گردش آخرین روز های تابستان
دختر عزیزم تو یه چشم به هم زدن داری دو ساله میشی..دخترم داری بزرگ وبزرگتر میشی .....لذت میبرم از دیدن قد کشیدنت از دیدن حرف زدنت از معصومیت بچه گونت که خودتو واسمون شیرین میکنی....وقتی یاد روز های بچه گی خودم میافتم پیش خودم میگم دیر تر بزرگ شو همیشه همینطور کودک و معصوم بمون...بزار شادی هات اندازه دنیات باشه...وقتی عکس های قدیمی تو نگاه میکنم دلم واسه اون روز ها تنگ میشه...اون موقع ها می گفتم کی بزرگ میشی ...اما حالا واسه همه اون سختی ها دلم تنگ شدهتو شیرین ترین هدیه خدا واسه من بودی...
شنبه هفته قبل یهویی با مامان النا ..مینا جون تصمیم گرفتیم بریم پارک...هم بازی کنین هم یه چند تا عکس یادگاری بندازیم...از خونه چند تا لباس بردم تا عکس بندازیم...تو النا همکاری کردین و خاله النا چند تا عکس خوشگل واسمون انداخت
اینم یه عکس با مایو...دیگه کم کم هوا سرد میشه ..و باید لباس های گرم بپوشی...
ای جونم دختر خانمم که خیلی همکاری کردی...
انقدر قشنگ با النا صحبت میکردی که انگار یه بچه چهار - پنج ساله بودی...
چند تا از شیرین زبونیات رو بگم----------
به رز لب میگی للبی
به مغازه میگی مزا غاله
به هواپیما میگی هماتان
به چه خبر میگی چه بخر
هر کی می ادخونمون میگی خوش اومدی
روز ها کیف میگیری میری سمت در به من میگی خرید کنم بیام...من میگم چی بخری؟میگی گوشت بخر..مرغ بخر بیام...من میگم پول داری میگی اره دارم...میگم چقدر پول داری میگی 30 تا..
جدیدا میری زیر میز ناهار خوری ...میگم داری چیکار میکنی ...میگی کارام رو انجام بدم بیام....اخه تو از کجا این حرف ها رو یاد گرفتی عشق مامان
نقاش کوچولو
مثلا خیلی بچه آرومی هستی...
این عکس ها رو هم سارا دختر عموی مهربونت واست فرستاده....
اینم دینا جون برادر زاده من و دختر دایی پانیذ که دلمون واسش تنگ شده...